اين ستم کيشان که وهم زندگي را هاله اند
در تلاش خودکشيها شعله جواله اند
عمرها شد حرف دردي آشناي گوش نيست
کوهکن تابي نفس شد کوه ها بي ناله اند
خلقي از خود رفت و اکنون ذکر ايشان ميرود
کاروان خواب را افسانها دنباله اند
دعوي مردان اين عصر انفعالي بيش نيست
شير ميغرند و چون واميرسي بزغاله اند
سرد شد دل از دم اين پهلوانان غرور
رستم اند اما بغل پرورده هاي خاله اند
دل سياهي يکقلم آئينه دار صحبت است
گر همه اهل خراسانند از بنگاله اند
جمله با روي ملايم قطره اند اما چه سود
چون بميناي دل افتادند يکسر ژاله اند
همچو دندان بهر ايذا وصل و هجرشان يکيست
گر همه يک ساله مي آيند و گر صد ساله اند
با عروج جاه اين افسردگان بي مدار
بر لب هر بام چون خشت کهن تبخاله اند
چشم اگر دارد تميز حسن و قبح اعتبار
زنگيان جامه گلگون نوبهار لاله اند
(بيدل) از خورود بزرگ آن به که برداري نظر
دورگاوان رفت و اکنون حاضران گوساله اند