اين حرصها که دامن صد فن شکسته اند
عرض کلاه داده و گردن شکسته اند
دارد شراب غفلت ابناي روزگار
بدمستي که ساغر مردن شکسته اند
بيتابي از غبار نفس کم نميشود
ميناي دل بروي طپيدن شکسته اند
در زلف يار هيچ دل آزردگي نداشت
اين دانه ها زدوري خرمن شکسته اند
يارب شکست من بچه افسون شود درست
دارم دلي که پيشتر از من شکسته اند
در عالميکه سنگ شرر خيز وحشت است
گرد مرا چو آب درآهن شکسته اند
هر گل که ديدم آبله خون چکيده بود
يارب چه خار در دل گلشن شکسته اند
صد برق در کمين نفس موج ميزند
مردم نظر بشعله ايمن شکسته اند
پرواز من چو موج گهر در دلست و بس
باليکه داشتم بطپيدن شکسته اند
هر ذره ام برنگ دگر ميدهد نشان
جوش بهارم آينه من شکسته اند
امروز نفي هم گل اقبال دوستيست
ياران زرنگ ما صف دشمن شکسته اند
ما عاجزان زکوي تو ديگر کجا رويم
در پاي رشتها سر سوزن شکسته اند
سنگي زننگ عجز بميناي ما نخورد
ما را همان بدرد شکستن شکسته اند
يک گل درين بهار اقامت سراغ نيست
(بيدل) زرنگ خود همه دامن شکسته اند