شماره ٣٧: امروز بعد عمري دلدار بادما کرد

امروز بعد عمري دلدار بادما کرد
شرق تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهيم ما را آسان نميتوان ديد
مژگان خميد تا چشم آهنگ پيش پا کرد
گرد بساط تسليم در عجز نازها داشت
پرواز خودسريها زان دامنم جدا کرد
يارب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطه ئي که دلرا از طره تو وا کرد
فطرت زخلق ميخواست آثار قابليت
جز درد سر نبوديم ما را بما رها کرد
غرق نم جبينم از خجلت تعين
کار هزار طوفان اين يکعرق حيا کرد
گفتيم شخص هستي نازي بشوخي آرد
تمثال جلوه گر شد آئينه خندها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقيق
بند قباي نازي پيراهنم قبا کرد
در عقده تعلق فرسوده بود فطرت
از خود گسستن آخر اين رشته را رسا کرد
اي وهم غير ما را معذور دار و بگذر
دل خانه ايست کانجا نتوان بزور جا کرد
رستن زقلزم وهم از سرگذشتني داشت
ياس اين کدو بخود بست تا زندگي شنا کرد
دست ترحم کيست مژگان (بيدل) ما
بر هر که چشم واشد پيش از نگه دعا کرد