شماره ٣٢: اگر دماغم درين خمستان خمار شرم عدم نگيرد

اگر دماغم درين خمستان خمار شرم عدم نگيرد
زچشمک ذره جام گيرم بآن شکوهي که جم نگيرد
دران دبستان که سعي گردون بحک دهد خط کهکشانش
کسي زقدرت چه وانگارد که دست خود را قلم نگيرد
درين قلمرو کف غبارم بهيچکس همسري ندارم
کمال ميزان اعتبارم بس است اگر ذره کم نگيرد
زعرصه اعتبار گوي سر سلامت توان ربودن
گر آمد و رفتن نفسها بباد تيغ دودم نگيرد
نفس بخميازه ميگدازي بساز نقش نگين ننازي
که نام اقبال بي نيازي لبيکه نامد بهم نگيرد
نصيبي از عافيت ندارد حباب بحر غرور بودن
حذر که باد دماغت آخر برنج نفخ شکم نگيرد
باين درشتي که طبع غافل خطاست تأثير انفعالش
چو سنگ در کارگاه مينا گر آب گردد که نم نگيرد
نرفته از خود ندارد امکان بمعني رفتکان رسيدن
که خاک ناگشته کس درين ره سراغ نقش قدم نگيرد
گزيده اقبال همت ما فروتني عرصه نيازي
که منت سربلندي آنجا کسي بدوش علم نگيرد
خياب نامحرم گريبان دواند ما را بصد بيابان
چه سازد آواره در دل که راه دير و حرم نگيرد
دلست منظور بي نيازي زغفلت آزرده اش نسازي
کسي کزان جلوه شرم دارد شکست آئينه کم نگيرد
اگر بنازم بزور همت نيم خجالت کش غرامت
کشيده ام بار هر دو عالم به پشت پائي که خم نگيرد
ندارد اين مکتب تعين کدورت انشاتري ز(بيدل)
بصفحه گر نام او نويسم بجز غبار از رقم نگيرد