اگر خضر خطت از چشمه حيوان نشان دارد
عقيق لب چرا چون تشنگان زير زبان دارد
نميدانم شهادتگاه شوق کيست اين وادي
که رفتنهاي خون بسمل اينجا کاروان دارد
باين يکغنچه دل کز فکر وصلت کرده ام خونش
نفس در هر طپش صبح بهاري پرفشان دارد
تحير بر که بندم با تماشاي که پيوندم
خيال حلقه زلفت هزار آئينه دان دارد
درين گلشن شکست رنگ و بو سطريست از حالم
پيام بي نوايان نامه برگ خزان دارد
زتعجيل بهاران بيش ازين نتوان شدن غافل
شگفتنيهاي گل چندين جرس عرض فغان دارد
باستعداد جان سختي است جستجوي اين دريا
زگوهر پيکر هر قطره بوي استخوان دارد
کسي را دعوي آزادگي چون سرو ميزيبد
که با هر چارفصل از بي نيازي يکزبان دارد
شکست رنگ هم صبحيست از گلزار خورسندي
گل اينجا در خزان سير بهار زعفران دارد
بحيرت بال مژگان نيست بي انداز پروازي
درين دريا عنان لنگر ما بادبان دارد
اگر خاکسترم پروازم وگر شعله جولانم
هواي او زمن صد رنگ تغيير عنان دارد
تماشاي بهاري کرده ام (بيدل) که از يادش
نگه در ديدها انگشت حيرت در دهان دارد