شماره ٢٦: اشکم از پيري بچشم تر پريشان ميشود

اشکم از پيري بچشم تر پريشان ميشود
صبحدم جمعيت اختر پريشان ميشود
ميدهد سر سبزي اين مزرع از ماتم نشان
دانه را از ريشه موي سر پريشان ميشود
يک طپيدن پرده بردارد اگر شور جنون
بوي گل از ناله عريان تر پريشان ميشود
رنگ را بر روي آتش نيست امکان ثبات
همچو خورشيد از کف ما زرپريشان ميشود
جاده سرمنزل جمعيت ما راستيست
چون برون افتد خط از مسطر پريشان ميشود
مقصدت وهم است دل از جستجوها جمع کن
رهرو اينجا در پي رهبر پريشان ميشود
گر لب اظهار انکشائي نفس آواره نيست
موج مي از وسعت ساغر پريشان ميشود
چون نفس بي ضبط گردد اشک بايد ريختن
رشته هر گه بگسلد گوهر پريشان ميشود
از طپيدن گرد نوميدي بگردون برده ايم
ناله ميگردد خموشي گر پريشان ميشود
راز دل چندانکه دزديدم نفس بي پرده شد
(بيدل) از شيرازه اين دفتر پريشان ميشود