اشک زبيداد عشق پرده گشا ميشود
فهم معما کنيد آبله وا ميشود
ذوق طلب عالميست وقف حضور دوام
پر با جابت مکوش ختم دعا ميشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون بگسستن رسيد آه رسا ميشود
جوهر اهل صفا سهل نبايد شمرد
آينه گر قطره ايست بحر نما ميشود
حرص بصد عز و جاه در همه صورت گداست
گر بقناعت رسي فقر غنا ميشود
آنطرف احتياج انجمن کبرياست
چون زطلب در گذشت بنده خدا ميشود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غيرت امداد غير نيز عصا ميشود
غذر ضعيفي دمي کاينه گيرد بدست
آبله در پاي سعي ناز حنا ميشود
از کف بيمايگان کارگشائي مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا ميشود
غير وداع طرب گرمي اين بزم چيست
تا سحر از روي شمع رنگ جدا ميشود
خاک بسر ميکند زندگي از طبع دون
پستي اين خانها تنگ هوا ميشود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزه دو
حرص خجل نيست ليک کار حيا ميشود
(بيدل) ازين دشت و در گرد هوس رفته گير
قافله هر سو رود بانک درا ميشود