اسير آن پنجه نگارين رهائي از هيچ در ندارد
حنا بصد رنگ وحشت آنجا چو رنگ ياقوت پر ندارد
جبين به تسليم بي نيازي بخاک اگر نفگني چه سازي
زعجز دور است تيغ بازي که سايه غير از سپر ندارد
درين زيانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل
بصد گداز ار کني مقابل که سنگ زاتش خبر ندارد
نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعيان
بغير پرواز اين گلستان بهار رنگي دگر ندارد
چها نچيد است از تعلق بناي تهمت مدار هستي
تحير است اينکه خلق يکسر هجوم درد است و سر ندارد
زدوستان گسسته پيمان بدوش الفت مبند بهتان
که نخل تاليف اشک و مژگان بجز جدائي ثمر ندارد
قناعت و ننگ ناتمامي تريست ابرام وضع خامي
گهر به تدبير تشنه کامي زجوي کس آب برندارد
زچشم بستن مگر خيالي فراهم آرد غبار تهمت
وگرنه سعي گشاد مژگان درين شبستان سحر ندارد
نبرد کوشش زقيد گردون به هيچ تدبير رخت بيرون
اگر نميرد کسي چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد
عدم نژدان بي بقا را چه عرض طاعت چه عذر عصيان
دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد
زدورباش شکوه غيرت کراست جرأت کجاست طاقت
تو مرد ميدان جستجو باش که (بيدل) ما جگر ندارد