اسرار در طبايع ضبط نفس ندارد
در پرده خس و خار آتش قفس ندارد
گو وهم سوده باشد بر چرخ تاج شاهان
سعي هما بلندي پيش مگس ندارد
خورد و بزرگ دنيا يکدست خودسرانند
خر گر فسار گم کرد سگ هم مرس ندارد
اي برگ گل بلند است اقبال پاي بوسش
رنگ حناست آنجا کس دسترس ندارد
در گلشني که ما را دادند بار تحقيق
صبح بهار هستي بوي نفس ندارد
تا ناله وار گاهي زين تنگنا برائيم
افسوس دامن ما چين قفس ندارد
بر حال رفتکان کيست تا نوحه ئي کند سر
اين کاروان شفيقي غير از جرس ندارد
تدبير عالم وهم بر وهم واگذاريد
اينجا پريدن چشم پرواي حس ندارد
گردون خرام شوقيم پرکار دور ذوقيم
بي وهم تحت و فوقيم دل پيش و پس ندارد
سود از سر بينداز نرد خيال کم باز
تشويش بيدماغان عشق و هوس ندارد
بر فرصتي که نامش هستيست دامن افشان
(بيدل) نفس مدارا با هيچکس ندارد