از کجا آئينه با مردم موافق ميشود
شخص را تمثال خود دام علايق ميشود
غير نيرنگ تحير در مقابل هيچ نيست
بي نقابيهاي ما معشوق و عاشق ميشود
عالم اسماست از صوت و صدا غافل مباش
خلق از امداد هم مر زوق و رازق ميشود
در جهان بي نيازي فرق عين و غير نيست
عمرها شد خالق عالم خلايق ميشود
کم کمي ذرات چون جوشيد با هم عالميست
وضع قنطاريکه ديدي جمع دانق ميشود
هوش ميبايد زبان سرمه هم بيحرف نيست
با سخن فهمان خط مکتوب ناطق ميشود
آرزو از طبع مستغني بهر جا کرد گل
بي تکلف کر همه عذر است وامق ميشود
ميل دنيا انفعال غيرت مردي مخواه
زين هوس کر صاحب تقوي است فاسق ميشود
اختلاط نفس ظالم خير ما را کرده شر
آب با آتش چو جوشي خورد محرق ميشود
هر چه باشي از مقيمان در اقرار باش
کاذب قائل بکذب خويش صادق ميشود
عمر ارذل از کرانجاني و بال کس مباد
زندگي چون امتداد آرد تب دق ميشود
عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق
(بيدل) اينجا آنچه بهر ماست لايق ميشود
از کشمکش کف تومي لاله گون کشيد
دامن کشيدن تو زدستم بخون کشيد
پر منفعل دميد حبابم درين محيط
جيبم سري نداشت که بايد برون کشيد
بيش از دمي بهمت هستي نساخت صبح
باريست انفعال که نتوان فزون کشيد
نيک و بد جهان هوس آهنگ جان کيست
ما را صداي تيشه باين بيستون کشيد
قد خميده ضامن رفع خمار کيست
تا کي توان مي از قدح سرنگون کشيد
چشمت بعالم دگر افگند طرح ناز
از ساغري که مي کشد آخر جنون کشيد
عريان تني رسيد بداد جنون من
تا دامنم ز زحمت چندين فنون کشيد
موهوميم زتهمت ايجاد بازداشت
مشق عدم قلم بخط کاف و نون کشيد
آخر شکست چيني دل بر ترنگ زد
موي نهفته سر زخيميرم کنون کشيد
دست شکسته ام گل دامان يار کرد
نقاشم انتقام زبخت نگون کشيد
(بيدل) سواد نامه سياهي نداشتم
خطي چو سايه بر ورقم طبع دون کشيد