از غبارم هر چه بالا مي کشد
سرمه در چشم ثريا مي کشد
بسکه مد وحشت شوقم رساست
فکر امروزم بفردا ميکشد
تا خرد باقيست صحراي جنون
دامن از آلايش ما ميکشد
خوابناکان مي رمند از آگهي
سايه از خورشيد خود را ميکشد
سخت بيرنگست نقش مدعا
عالمي تصوير عنقا ميکشد
خون دل بي پرده است از انفعال
سرنگوني مي زمينا ميکشد
عقل گر خون شو که تفتيش جنون
يکجهان شوراز نفس واميکشد
ما گر انجا نان زخود واميکشيم
کوه از دامن اگر پا ميکشد
تر زباني خفت عقلست و بس
صد شکست از موج دريا ميکشد
محمل رنگ از شکستن بسته اند
بسکه بار درد دلها ميکشد
عالمي را ميبرد حسرت فرو
اين نهنگ تشنه دريا ميکشد
زرپرستي ميکند دل را سياه
آخر اين صفرا بسودا ميکشد
بار ما (بيدل) بدوش عاجزيست
سايه را افتادگيها مي کشد