شماره ١٢: از چه دعوي شمعها گردن ببالا ميکشند

از چه دعوي شمعها گردن ببالا ميکشند
بر هوا حيف است چشمي گز ته پا ميکشند
شبهه نتوان کرد رفع از کارگاه عمر و وزيد
روز کاري شد که از ما نام ما وا ميکشند
معني ما بي عبارت لفظ ما بي امتياز
بوي گل نقشي زما پنهان و پيدا ميکشند
مي پرستان از خمار آگاه بايد زيستن
انتقام عشرت امروز فردا ميکشند
رحم بر قارون سرشتان کن که از افسون حرص
اين خران زيرزمين هم بار دنيا ميکشند
چون تعلق رفت ديگر ذوق آزادي کجاست
خار پا با شوخي رفتار يکجا ميکشند
قانعان ساحل بيدست پائيهاي عجز
دام ماهي گر کشند از آب دريا ميکشند
بسکه وقف مشرب اهل قناعت سرخوشيست
گر همه خميازه باشد جام صهبا ميکشند
خواهد آخر بي نفس گشتن بعرياني کشيد
مدتي شد رشته از پيراهن ما ميکشند
گوش مستان آشناي حرف و صوت غير نيست
کوه اگر نالد همان قلقل زمينا ميکشند
تشنه وصلم بآن حسرت که نقاشان صنع
گر کشند از پرده تصويرم زبانها ميکشند
ما عبث (بيدل) بقيد بام و در افسرده ايم
خانمانها نيز رخت خود بصحرا ميکشند