از چرخ نه هر آبله و نادان گله دارد
جاي گله اينست که انسان گله دارد
اسباب برآزاده دلان سخت حجابيست
نظاره زجمعيت مژگان گله دارد
زنجير زديوانه نديد الفت آرام
از وحشت دل طره جانان گله دارد
بر وحشت اشکم تب و تاب مژه بار است
اين موج زپيچ و خم دامان گله دارد
اظهار عرق خجلت ديباچه شرم است
مکتوب من از شوخي عنوان گله دارد
ترسم شود آزرده زتاب نگه گرم
رخسار تو کز سايه مژگان گله دارد
از طاقت داغم جگر شعله کبابست
از آبله ام خار مغيلان گله دارد
اشک طپش آهنگ جنونم چه توان کرد
آسودگي از خانه بدوشان گله دارد
زنهار بخود نيز ترحم ننمائي
امروز درين انجمن احسان گله دارد
(بيدل) منم آن گوهر درياي تحمل
کز لنگر من شورش طوفان گله دارد