از بسکه به تحصيل غنا حرص تو جان کند
قبر است نگيني که بنام تو توان کند
جز تخم ندامت چه کند خرمن ازين دشت
بيحاصل جهدي که زمين دگران کند
چون شمع درين ورطه فرو رفت جهاني
رستن چه خيال است زچاهي که زبان کند
امروز بحکم اثر لاف تهور
رستم زن مرديست که بال مگسان کند
در هر کف خاکي دو جهان ريشه مستيست
با قوت تقوي نتوان بيخ رزان کند
زهاد زبس جان بلب صرفه ريش اند
در ماتم اين مرده دلان مو نتوان کند
فرياد که راهي بحقيقت نگشوديم
نقبي که بدل کند نفس سخت نهان کند
چون غنچه بجمعيت دل ساخته بوديم
اين عقده که واکرد که ما را زميان کند
در دل هوسي پا نفشرد از رم فرصت
هر سبزه که بر ريشه زد اين آب روان کند
پيچ و خم اين عقده گشوديم به پيري
يعني که بدندان نتوان دل زجهان کند
(بيدل) نه بدنياست قرارت نه بعقبي
خورده است خدنگ تو ازين هفت کمان کند