ادب سنج بيان حرفي ازان لب هر کجا دارد
خرام موج گوهر پا بدامان حيا دارد
کف خاکيم در ما ديگر انداز رسائي کو
که دست عجز اگر دارد بلندي در دعا دارد
بخار از گل گهر از آب سر بر ميکشد اينجا
نگوئي مرده رفتاري ندارد زنده پا دارد
غم و شادي ندارد پا و سر زين ماجرا بگذر
چو محمل تهمت بيداري ما خوابها دارد
ازين کلفت سرا برخيز و پا بر قصر گردون زن
قيامت فتنه ئي از دامنت سر در هوا دارد
اگر صد نام بندي بر صفير دعوت عنقا
همان از بي نيازي سر باوج کبريا دارد
بقاي جاه موقوفست بر انعام بي برگان
غنا مهر سر گنجش همان دست گدا دارد
سر سودائي من خاک ره ياد دلداري
که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد
زمين انقلاب نظم غيرت نيست ناموزون
نشست گرد ميدان بر سر مردان ادا دارد
مگر داغ تو دوزد چشم بر درد من (بيدل)
وگرنه اين گلستان کي سر بوي وفا دارد