ادب سازيم بر ما کيست تمهيد صدا بندد
دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد
طبيعت مست ابرامست بر خواهش تغافل زن
مباد اين هرزه تا زحرص بر دست تو پا بندد
بزنگار تجاهل داغ کن آئينه دل را
که چون صيقل زدي صد زنگ تهمت بر صفابندد
سلوک ناملايم نفرت احباب ميخواهد
نچيني پيش خود سنگي که راه آشنا بندد
غبار سرمه دارد کوچه جولان استغنا
چو دل بي مطلب افتد بر نفس راه صدا بندد
فلک در خورد جهد خلق مواجست آفاتش
عرقها خشک گردد تا پر اين آسيا بندد
گذشتن مشکل است از ورطه ابرام مطلبها
کسي تا کي درين دريا پل از دست دعا بندد
تغافل کاروان بي نيازي همتي دارد
که دل هم گر شود بارش به پشت چشم ما بندد
لب اظهار يکسر سر بمهر عبرت است اينجا
عرق هر عقده کز مطلب گشايم بر حيا بندد
جنون حيرتم مستوري نازش نمي خواهد
مگر مژگان بهم آرم که او بند قبا بندد
برنگي برده است از خويش آن دست نگارينم
که گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد
بهشتي نيست چون آئينه (بيدل) حسن خودبين را
خيال او اگر بر من نه بندد دل کجا بندد