ادب چون ماه نو امشب پي تکليف من دارد
قدح کج کرده صهبائي که شرم از ريختن دارد
بوضع غنچه فرصت ميدهد آواز گلها را
که لب زنهار مکشائيد خاموشي چمن دارد
زساز و برگ آسايش چه دارد منعم غافل
همه گر نام دارد دز زمين آب کن دارد
چنين کز ديدها پوشيده اند احوال مجنونم
که گر گردون شوم عرياني من پيرهن دارد
زانگشت شهادت اين نوايم کوش مي مالد
که سوي او اشارت هم زخود برخاستن دارد
ازين محفل بجائي رو که در ياد کسان نائي
وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن دارد
سوز و محو شو تا عشق گردد فارغ از رنجت
شرار سنگ بت پر انتظار برهمن دارد
به پيري تا کجا خواب سلامت آرزو کردن
خميدن سايه بر بنياد ديوار کهن دارد
نميدانم کجا دزدم سر از بيداد مژکانش
که دل تا ديده يک تير تغافل پر زدن دارد
شکوه ناز مي بالد زپهلوي نياز اينجا
کلاه او شکست آراست تا رنگم شکن دارد
بغل وامي کند گرد چمن خيز خرام او
که امشب انجمن مهتاب و بوي ياسمن دارد
دل از ننگ آب شد (بيدل) که پيش لعل خاموشش
تبسم مي کند موج گهر گوئي دهن دارد