احتياجم خجلت از احباب برد
سوخت دل تا رخت در مهتاب برد
عمر رفت و آهي از دل گل نکرد
ساز من آب رخ مضراب برد
آه عيش گوشه فقرم نماند
سايه ديوار رفت و خواب برد
آينه آخر بصيقل گشت گم
بسکه رفتم خانه را سيلاب برد
داشتم تحرير خجلت نامه ئي
تا کنم تکليف قاصد آب برد
بيغرض خلقي ازين حرمان سرا
رفت و داغ مطلب ناياب برد
غنچها شرم از شگفتن باختند
خنده آخر زين چمن آداب برد
قامت خم عجز مي خواهدزما
سجده بايدپيش اين محراب برد
محرم سير گريبان کس مباد
زورق ما را که در گرداب برد
بر که نالم (بيدل) از بيداد چرخ
خواب من آواز اين دولاب برد