مريخ سلاح چاوشان تو برد
گوي تو زحل به پاسباني سپرد
در ملکت تو چه بيش و کم خواهد شد
گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
با آنکه غم عشق تو از من جان برد
وان جان به هزار درد بي درمان برد
تا دسترسي بود مرا در غم تو
انگشت به هيچ شاديي نتوان برد
خود عهد کسي کسي چنين بگذارد
کاندر بد و نيک هيچ يادش نارد
جانا ز وفا روي مگردان که هنوز
خاک در تو نشان رويم دارد
چون نيست يقين که شب چه خواهد آورد
پيشش غم ناآمده نتوانم خورد
فردا چو ندانم که چه خواهد بودن
امروز چه دانم که چه مي بايد کرد
آن نور که ملک يافت از روي تو فرد
از هيچ فلک به دست نتوان آورد
وان سايه که بر زمانه عدلت پوشيد
خورشيد به نور پيسه نتواند کرد
عاقل چو به حاصل جهان درنگرد
خشک و تر آسمان به يک جو نخرد
کو هرچه دهد يا که بيارد ببرد
حاشا چو سگي که قي کند خود بخورد
هر تيره شبي که ره به روزي نبرد
گردن به حساب عمر من برشمرد
با اين همه ماتم فراقش دارم
گرچه به هزار گونه محنت گذرد
آن کو به من سوخته خرمن نگرد
رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد
آنرا که به عشق رغبتي هست کجاست
تا رنجه شود نخست و در من نگرد
سي سال درخت بخت من بار آورد
چرخ اين سه شبم به روي تيمار آورد
زان روي به رويم اين قدر کار آورد
تا دشمنم از دوست پديدار آورد
بوطالب نعمه آن جهاني همه مرد
هرگز غم اين جهان خونخواره نخورد
هر طالب نعمت که بدو روي آورد
از نام پدر دامن حرصش پر کرد
اين عمر که سرمايه ملکيست نه خرد
چون بي خبران همي به سر بايد برد
وز غبن چنين زنگيي پيش از مرگ
روزي به هزار مرگ مي بايد مرد
موري که به چاه شست بازي گذرد
بي تو شب من بدان درازي گذرد
وان شب که مرا با تو به بازي گذرد
گويي که همي بر اسب تازي گذرد
در عرصه ملکي که کمي نپذيرد
با چند هنر کز چو مني نگزيرد
خورشيد فراغتم فرو مي ميرد
بوطالب نعمه کو که دستم گيرد
روي تو به دلبري جهان مي گيرد
زلف تو زره گري از آن مي گيرد
جزعت به نظر زبان دل مي بندد
لعلت به شکر طوطي جان مي گيرد
روي تو که شمع لاله زو درگيرد
گل پرده ز روي با تو چون درگيرد
برخيز و به عزم گلستان موزه بخواه
تا چادر غنچه باز در سر گيرد
گر دست غم تو دامن من گيرد
کمتر غم جان بود که در من گيرد
از دوستي تو برنگردانم روي
گر روي زمين به جمله دشمن گيرد
خاک قدم تو تاج خورشيد ارزد
يک روزه غمت به عمر جاويد ارزد
شکر ايزد را که از تو نوميد شدم
وين نوميدي هزار اميد ارزد
راي تو که صلح روز ملک انگيزد
در حادثه اي چو رنگ قهر آميزد
تعجيل حقيقي از فلک بگريزد
آرام طبيعي از زمين برخيزد
جانا غم تو به هر عطايي ارزد
وصلت به کشيدن بلايي ارزد
در تهمت تو اگر بريزندم خون
اين تهمت تو به خون بهايي ارزد
رايت که جهان به پشت پاي اندازد
از مسند و استناد او کي نازد
توپاي به خاک برنه اي صدر جهان
تا چرخ ازو مسند ملکي سازد
روزي که خرد سرشک رنگين ريزد
انديشه چگونه رنگ شعر آميزد
نور از رخ آفتاب هم بگريزد
چون سايه ايزد از جهان برخيزد
تشريف هواي تو به هر جان نرسد
ملک غم تو به هر سليمان نرسد
درمان طلبان ز درد تو محرومند
کان درد به طالبان درمان نرسد
نه مشکل روزگار حل خواهد شد
نه دور فلک همي بدل خواهد شد
زين پس من و عشق و مي که اين روزي دو
تا روز دو بر باد اجل خواهد شد
از عشق تو درجهان سمر خواهم شد
وز دست غمت زير و زبر خواهم شد
وانگه زپس هزار شب بي خوابي
گريان گريان به خواب درخواهم شد
عدل تو چو سايه بر ممالک پوشد
کان ماند و بس که از کفت بخروشد
چون مي نوشي که نوش بادت گويي
خورشيد به ماه مشتري مي نوشد
آخر دل من به وصل پيروز نشد
شايسته صحبت دل افروز نشد
دردا که به عشوه روز عمرم زغمش
شب گشت و شب فراق او روز نشد
راي تو به هيچ راي خرسند نشد
تا بر همه خسروان خداوند نشد
رايات تو از پاي فلک بنشيند
تا ملک خراسان چو سمرقند نشد
با آنکه زمانه جز بدي نسگالد
وز جور توام زمان زمان مي نالد
از خوردن آن زهر نمي نالد دل
ازمنت ترياک خسان مي نالد
زلف تو به فتنه باز بيرون آمد
آن کار که داند که کجا انجامد
آرام دهش دو روز در زير کلاه
باشد که از اين فتنه فرو آرامد
تا راي تو از قدح به شمشير آمد
گرد سپهت زبر فلک زير آمد
نصرت به زبان تيغ تيزت مي گفت
تا باز که از ملک جهان سير آمد
آني که کفت ضامن ارزاق آمد
آني که درت قبله آفاق آمد
مقصود جهان تو بودي آخر به وجود
اول حسن علي اسحق آمد
رنجي که مرا ز هجر آن ماه آمد
گويي که همه به کام بدخواه آمد
افزون ز هزار بار گويم هرشب
هان اي اجل ار نمرده اي گاه آمد
رخسار تو چون سوسن آزاد آمد
زلفين تو چون دسته شمشاد آمد
برچنگ تو گويي که ز بيداد آمد
کز دست تو همچو من به فرياد آمد
آن روز که جان نامه عشق تو بخواند
دل دست زجان بشست و دامن بفشاند
وان صبر که خادمت بدان آسودي
آن نيز بقاي عمر تو باد نماند
خوي تو ز دوستي چو دامن بفشاند
ننشست که تا به روز هجرم ننشاند
گويي که اگر چنين بماني چه کنم
دل ماتم جان نداشت ديگر چه بماند
اي دل ز هزار ديده خون مي راند
عشقي که ترا سلسله مي جنباند
خوش خوش به دعاي شب ميفکن کارت
بنشين که به روز محنتت بنشاند
اي ديده دل آيت بلا مي خواند
هشدار که در خونت بسي گرداند
اين بار گرش موافقت خواهي کرد
من بيزارم تو داني و دل داند
با آنکه همه کار جهان او راند
آنگه بنشين که نزد خويشت خواند
با آنکه همه ملوک نامم دانند
نامردم اگر يکي نشانم داند
خورشيد به روشني رايت ماند
گردون ز شرف به خاک پايت ماند
دوزخ به عتاب جان گزايت ماند
فردوس به عرصه سرايت ماند
هم ابر به دست درفشانت ماند
هم برق به تيغ جان ستانت ماند
هم رعد به کوس قهرمانت ماند
هم ژاله به باران کمانت ماند
با روي تو از عافيت افسانه بماند
وز چشم تو عقل شوخ و ديوانه بماند
ايام زفتنه تو در گوشه نشست
خورشيد ز سايه تو در خانه بماند
مسعود سعادت جهان بود نماند
فهرست سعود آسمان بود نماند
گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان
چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند
ما را بجز از نياز هيچ چيز نماند
در کيسه عقل نقد تمييز نماند
گه گاه به آب ديده دل خوش شدمي
چندان بگريستم که آن نيز نماند
چندان که مرا دلبر من رنجاند
گر هيچ کسي نداند ايزد داند
يک دم زدن از پاي فرو ننشيند
تا بر سر آب و آتشم ننشاند
چون روز علم زد به حسامت ماند
چون يک شبه ماه شد به جامت ماند
تقدير به عزم تيزکامت ماند
روزي به عطا دادن عامت ماند
يکباره مرا بلايت از پاي نشاند
بر يک يک مويم آب رنجوري ماند
چون سيم و زرم بر آتش تيز گداخت
وان سيم و زري که بود بر خاک فشاند
تا طارم نه سپهر آراسته اند
تا باغ چهار طبع پيراسته اند
در خار فزوده و ز گل کاسته اند
چتوان کردن چو اين چنين خواسته اند
چشم و دل من که هرچه گويم هستند
در خصمي من به مشورت بنشستند
اول پايم بر درغم بشکستند
واخر دستم ز بي غمي بر بستند
ياران به جهان چشم چو گل بگشادند
هر يک دو سه روز رنگ و بويي دادند
چون راست که بر بهار دل بنهادند
ازبار يگان يگان فرو افتادند
زان پس که دل و ديده بر من سپرند
با عشق يکي شوند و آبم ببرند
صبرا به تو آيم غم کارم بخوري
اي صبر نگويي که ترا با چه خورند
بس دور که چرخ و اختران بگذراند
تا مرد وشي چو بوالحسن باز آرند
کو حيدر هاشمي و کو حاتم طي
تا ماتم مردمي و مردي دارند
چون سايه دويدم از پسش روزي چند
ور صحبت او به سايه او خرسند
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سايه برين کار نخواهد افکند
اي دل چه کني به عشوه خود را خرسند
پاي تو فرو گلست و اين پايه بلند
بالغ شده اي ببر زباطل پيوند
چون طفل زانگشت مزيدن تا چند
پست افکندم غم تو اي سرو بلند
شادم که مرا غمت بدين روز افکند
داد من و بيداد تو آخر تا کي
عذر من و آزار تو آخر تا چند
زلف تو مصاف عنبر تر شکند
لعل تو نهال شهد و شکر شکند
گل کيست که با رخ تودر باغ آيد
وانگه دو سه روز خويشتن برشکند
دلدار دل مرا ز من باز افکند
وز زلف کمانم به سخن دور افکند
امروز که پي به چين زلفش بردم
برد از پس گوش خويشتن دور افکند
دلبر چو ز من قوت روان باز افکند
دل صحبت من بدان جهان باز افکند
صبر از پي دل هم شدني بود وليک
روزي دو سه از براي جان باز افکند
گردون به خيال سير نانت نکند
تا خون دل آرايش خوانت نکند
وانگاه دلش ز غصه خالي نشود
تا غارت جان و خان و مانت نکند
در بزمگهي که مطربي کوس کند
بر تير قضا تير تو افسوس کند
رايات تو گر روي به بغداد نهد
دجله به در ريش زمين بوس کند
خوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند
در دست فراق و پاي ايام افکند
اي دوست بدين روز که دشمنت مباد
من سوخته دل را طمع خام افکند
شادم به تو گر فلک حزينم نکند
وانچه از تو گمانست يقينم نکند
اکنون باري دست من و دامن تست
گر چرخ سزا در آستينم نکند
گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند
وز غنچه نخست هفته اي ناز کنند
چون ديده به ديدار جهان باز کنند
از شرم رخت ريختن آغاز کنند
سلطان غمت بنده نوازي نکند
تا خواجه هجر ترکتازي نکند
از والي وصل تو نشاني بايد
تا شحنه غم دست درازي نکند
اين طايفه گر مروت آيين نکنند
زيشان نه بس اينکه بخل را دين نکنند
رفت آنکه به نظم و شعر احسان کردي
امروز همي به سحر تحسين نکنند
شمشير تو با خصم تو پيمان نکند
تا ملک عراق چون خراسان نکند
اسب تو ز تاختن فرو ناسايد
تا پيش در خليفه جولان نکند
قومي که در اين سفر مرا همراهند
از تعبيه زمانه کم آگاهند
ما مي کوشيم و آسمان مي گويد
نقش آن باشد که نقشبندان خواهند
گردون چو نشست و خاست تو مي بيند
با خلق همان شيوه چرا نگزيند
چون بنشيني باد سخا برخيزد
چون برخيزي گرد ستم بنشيند
گل يک شبه شد هين که چو گستاخ شود
در پيش تو دسته دسته بر کاخ شود
خيز اي گل نوشکفته درشو به چمن
تا جامه دريده غنچه بر شاخ شود
آخر غم غور از دلم دور شود
وين ماتم هجر دوستان سور شود
لشکرکش گردون چو درآيد به حمل
فرمانده گيتي به نشابور شود
آنرا که خرد مصلحت آموز شود
کي در غم عيد و بند نوروز شود
عيدي شمرد که روز نوروز شود
هر شب به عافيت بر او روز شود
تسليم چو بر حادثه پيروز شود
هم حادثه يار و حيله آموز شود
هر سان که بود چو حالها گردانست
روزي به شب آيد و شبي روز شود
هر کو نه به خدمت تو خرسند شود
آفاق برو حبس و زمين بند شود
وان را که به بندگي پذيري يک روز
شب را به همه حال خداوند شود
با آنکه غم از دلم برون مي نشود
از تلخي صبر دل زبون مي نشود
با اين همه غصه سخت جاني دارد
اين ديده که از سرشک خون مي نشود
دوشم ز فراق تو همه شيون بود
چشمم چو پر از خون شده پرويزن بود
بر هر مژه خوني که مرا درتن بود
چون دانه نار بر سر سوزن بود
شبها ز غمت ستم کشم بايد بود
وز محنت تو بر آتشم بايد بود
پس روز دگر تا پي غم کور کنم
با اين همه ناخوشي خوشم بايد بود
گردون به وصال ما موافق زان بود
کين تعبيه هجر در آن پنهان بود
امروز رهين شکر او نتوان بود
کان روز وصال هم شب هجران بود
يک نيم دمم از جهان به دست آمده بود
وصلش به بهاي جان به دست آمده بود
ارزانش ز دست من برون کرد فلک
افسوس که بس گران به دست آمده بود
چشم تو در آيينه به چشم تو نمود
بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود
چشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم
پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود
بر عيد رخت دلم چو پيروز نبود
از عيد دل سوخته جز سوز نبود
گويند که چون گذشت روز عيدت
اي بي خبران چو عيد خود روز نبود
گفت آنکه مرا ره سلامت بنمود
کان بت نکند وفا و برگردد زود
دي آن همه گفتها يقين گشت و نبود
وامروز نداردم پشيماني سود
دل درخور صحبت دل افروز نبود
زان بر من مستمند دلسوز نبود
زان شب که برفت و گفت خوش باد شبت
هرگز شب محنت مرا روز نبود
دستت به سخا چون يد بيضا بنمود
از جود تو در جهان جهاني بفزود
کس چون تو سخي نه هست نه خواهد بود
گو قافيه دال شو زهي عالم جود
با دل گفتم که عشق چون روي نمود
در دامن صبر چنگ محکم کن زود
دل گفت مرا که برتو بايد بخشود
گر معتمد صبر تو من خواهم بود
در مستي اگر ببرد خوابم شايد
مي ديده ببندد ارچه دل بگشايد
بيدار ز مادران چو تو کم زايد
بخت تو نيم که هيچ خوابم نايد
جان يک نفس از درد تو مي ناسايد
وز دل نفسي بي تو همي برنايد
يکبار دگر وصل تو درمي بايد
وانگه پس از آن اگر نمانم شايد
يک در فلک از اميد من نگشايد
يک کار من از زمانه مي برنايد
جان مي کاهد غم تو مي افزايد
در محنت من دگرچه مي دربايد
لايق به جان شاه جهاني بايد
زين جمله دهي جمله ستاني بايد
زين طايفه امن آدمي ممکن نيست
اينها همه گرگند شباني بايد
بس راه که پاي همتم پيمايد
تا مشکل يک راز فلک بگشايد
بس روز سيه که از غلط پيش آيد
تا از شب شک صبح يقيني زايد
دي قهر تو گفتي که اجل مي زايد
وامروز بقا به عدل مي افزايد
آن قهر جهانگير چنان مي بايست
وان عدل جهان دار چنين مي بايد
هم توسن چرخ زير زين را شايد
هم گوهر خورشيد نگين را شايد
تا ظن نبري که آن و اين را شايد
پيروز شه طغان تکين را شايد
وصل تو که از سنگ برون مي آيد
در کوکبه خيال چون مي آيد
با هجر همي گويد ازين رنگرزي
من مي دانم که بوي خون مي آيد
تا راي تو از قدح به شمشير آيد
گرد سپهت برين فلک زير آيد
نصرت به زبان تيغ تيزت مي گفت
با يار که از ملک بقا سير آيد
زلف تو که در فتنه کنون مي آيد
از غارت جان و دل نمي آسايد
واي از شب زلف تو که گر کار اينست
بس روز قيامت که جهان آرايد
گر بنده ز آب مي بترسد شايد
مکتوب تو هم دليريي ننمايد
آخر دو سه خدمتم از آن سو آمد
بايد که يکي جواب از اين سو آيد
با گل گفتم ابر چرا مي گريد
ماتم زده نيست بر کجا مي گريد
گل گفت اگر راست همي بايد گفت
بر عمر من و عهد شما مي گريد
باري بنگر که چشم من چون گريد
هر شب ز شب گذشته افزون گريد
از چشم ستاره بار خون افشانم
گر چشم بود ستاره را خون گريد
گفتم ز فراق ياسمن مي گريد
اين ابر که زار بر چمن مي گريد
گل گفت به پاي خويشتن برشکنم
بر خنده يک هفته من مي گريد
يک شب مه گردون به رخت مي نگريد
وز اشک ز ديده خون دل مي باريد
يک قطره از آن بر رخ زيبات چکيد
وان خال بدان خوشي از آن گشت پديد
آن روز که بنده خاک خدمت بوسيد
بر خدمت تو هيچ سعادت نگزيد
وامروز چو رنگ و رونق خويش نديد
ابرام به خانه برد و اميد بريد
بيداد فلک پرده رازم بدريد
تيمار جهان اميدم از جان ببريد
اي دل پس ازين کناره اي گير و برو
کين کار مرا کناره اي نيست پديد
زان پس که وصال روي در پرده کشيد
واندوه فراق پرده بر من بدريد
گفتم که مگر توانمش ديد به خواب
خود خواب همي به خواب نتوانم ديد
شد عمر و زمانه را جوادي نرسيد
وز نامه آرزو سوادي نرسيد
دستي که به دامن قناعت نزديم
دردا که به دامن مرادي نرسيد
اي عشق بجز غمم رفيقي دگر آر
وي وصل غرض تويي سر از پيش برآر
وي هجر بگفته اي بريزم خونت
گر وقت آمد بريز و عمرم به سر آر
در دست غمت دلم زبونست اين بار
وين کار ز دست من برونست اين بار
وين طرفه که با تو نرد جان مي بازم
دست تو بهست ودست خونست اين بار
دي ما و مي و عيش خوش و روي نگار
وامروز غم جدايي و فرقت يار
اي گردش ايام ترا هر دو يکيست
جان بر سر امروز نهم دي باز آر
گويي که ميفکن دبه در پاي شتر
تا من چو خران همي جهم بر آخر
گر نه زندت صلاح قواد پسر
من بر . . . اين سخن زنم . . . ي پر
دل محنت تازه چاشني کرد آخر
سوگند هلاک جان من خورد آخر
عشقي که فرود برد جهاني به زمين
مي جست و هم از زمين برآورد آخر
بر من شب هجر تو سرآيد آخر
اين صبح وصال تو برآيد آخر
دستي که ز هجران تو بر سر دارم
از وصل به گردنت درآيد آخر
ما با اين همه غم با که گساريم آخر
وين غصه دمي با که برآريم آخر
کس نيست که با او نفسي بتوان زد
تنها همه عمر چون گذاريم آخر
اي ماه تمام برنيايي آخر
جاني که همي رخ ننمايي آخر
چون جان به لطافت و چو ماهي به جمال
جان من و ماه من کجايي آخر
راي تو که آفتاب فضلست و هنر
گر ياد کند نيم شب از نيلوفر
ناکرده برو تمام راي تو گذر
از آب به خاصيت برافرازد سر
خورشيد ز راي مقتفي دارد نور
وز دولت سنجريست گيتي معمور
وز رايت اين رايت دين شد منصور
احسنت زهي خليفه سلطان دستور
دي گر بفزود عز دين عدل عمر
وز جور تهي کرد زمين عدل عمر
امروز به صد زبان جهان مي گويد
اي عدل عمر بيا ببين عدل عمر
اي راي تو آفتاب و اي کلک تو تير
وي چون تو جوان نبوده در عالم پير
داني همه علمها مگر غيب خداي
داري همه چيزها مگر عيب و نظير
هستم شب و روز و روز و شب در تدبير
تا خصم ترا چون کشم اي بدر منير
هان تا ز قصاص من نترسي که مرا
هم گردن تيغ هست و هم گردن تير
منصوريه هر گزت درآمد به ضمير
کاين به درت موکب ميمون وزير
هين کو لب غنچه گو بيادست ببوس
کو دست چنار گو بيا دست بگير
اي چرخ نفور از جفاي تو نفير
وي بخت جوان فغان از اين عالم پير
اي عمر گريزان ز توام نيست گزير
وي دست اجل ز دست غم دستم گير
اي دل هم از ابتدا دل از جان برگير
وانگه به فراغت پي آن دلبر گير
يا ني مزن اين حلقه و راه اندر گير
وين هم به مزاج آن صد ديگر گير
از دست تو بنده داستاني شده گير
وز مهر نشانه جهاني شده گير
دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست
من ماندم و عشق و نيم جاني شده گير
جز بنده رفيق و عاشق و يار مگير
غمخوار توام عمر مرا خوار مگير
در کار تو کارم ار به جان يابد دست
تو پاي به کار برمنه کار مگير