پيوسته حديث من به گوشت بادا
قوتم ز لب شکر فروشت بادا
بي من چو شراب ناب گيري در دست
شرمت بادا وليک نوشت بادا
اي هجر مگر نهايتي نيست ترا
وي وعده وصل غايتي نيست ترا
اي عشق مرا به صد هزاران زاري
کشتي و جز اين کفايتي نيست ترا
نه صبر به گوشه اي نشاند ما را
نه عقل به کام دل رساند ما را
چون يار ز پيش مي براند ما را
کو مرگ که زين باز رهاند ما را
آورد زري عماد رازي بچه را
تا بنمايد عمود رازي بچه را
رازي بچه هر شبي عمادالدين را
بردار کند چنان که غازي بچه را
گفتم که به پايان رسد اين درد و عنا
دستي بزند به شادماني دل ما
دل گفت کدام صبر ما را و چه کام
ور غم سختست شادکامي ز کجا
اين دل چو شب جواني و راحت و تاب
از روي سپيده دم برافکند نقاب
بيدار شو اين باقي شب را درياب
اي بس که بجويي و نيابيش به خواب
هم طبع ملول گشت از آن شعر چو آب
هم رغبت از آن شراب چون آتش ناب
اي دل تو عنان ز شاهدان نيز بتاب
کاريست وراي شاهد و شعر و شراب
زان روي که روز وصل آن در خوشاب
در خواب شبي بر آتشم ريزد آب
با دل همه روزم اين سؤالست و جواب
کاخر شبي آن روز ببينم در خواب
آن شد که به نزديک من اي در خوشاب
دشنام ترا طال بقا بود جواب
جانا پس از اين نبيني اين نيز به خواب
بر آتش من زد سخن سرد تو آب
بوطالب نعمه اي سپهرت طالب
بر تابش آفتاب رايت غالب
در دور زمانه يادگاري نگذاشت
بهتر ز تو گوهري علي بوطالب
هرچند که بر جزو بود کل غالب
باشد همه جزو کل خود را طالب
جزويست که کل خويش را ماند راست
بوطالب نعمه از علي بوطالب
اي گوهر تو بر آفرينش غالب
چون رحمت ايزد همه خلقت طالب
از جمله اولاد نبي چون تو کراست
فرزند تو و هر دو علي بوطالب
بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که ديدم از وصل لبت
رفتي و کنون روز و شب اين مي گويم
کاي روز وصال يار خوش باد شبت
با بخل بود به غايتي پيوندت
کز قوت حکايتي کند خرسندت
وينک ز بلاي بخل تو ده سالست
تا نشخور شير مي کند فرزندت
دل باز چو بر دام غم عشق آويخت
صبر آمد و گفت خون غم خواهم ريخت
بس برنامد که دامن اندر دندان
از دست غم آخر به تک پاي گريخت
اي سغبه آنانکه نمي جويندت
شهري و دهي ز دور مي بويندت
نوبت چو به ما رسيد توسن گشتي
اي آن و از آن بتر که مي گويندت
همواره چو بخت خود جواني بادت
چون دولت خويش کامراني بادت
اي مايه زندگاني از نعمت تو
اين شربت آب زندگاني بادت
اي گشته ضمير چون بهشت از يادت
انگيخته دولت جهان دل شادت
اي روز جهان مبارک از دولت تو
روز نو و سال نو مبارک بادت
سياره به خدمت سپرد خاک درت
خورشيد که باشد که بود تاج سرت
شد هر دو جهان به بندگي تو مقر
چونان که به بندگي جد و پدرت
گفتند که گل چمن به يکبار آراست
برخاست و کليد باغ و کاشانه بخواست
گل گفت که با او نبود کارم راست
داني چه گلابخانه را راه کجاست
در کوي تو هيچ کار من ناشده راست
ايام به کين خواستن من برخاست
واخر به دلت گذر کند چون بروم
کان دلشده کي رفت و چگونه ست و کجاست
دوشينه شب ارچه جانم از رنج بکاست
چون تو به عيادت آمدي رنج رواست
بربوي عيادت تو امشب همه شب
ز ايزد به دعا درد همي خواهم خواست
در وصل تو عزم دل من روز نخست
آن بود که عمر با تو بگذارم چست
کي دانستم که بعد از آن عزم درست
آن روز به خواب شب همي بايد جست
آتش به سفال برنهادي ز نخست
پس با خاکم به در برون رفتي چست
با اين همه باد کبر کاندر سر تست
از آب سبو کي آيدم با تو درست
از آب سبو کي آيدم با تو درست
دستم که به گوهر قناعت پيوست
پر بود و نبود آز را بر وي دست
با دست طمع مگر شبي عهدي بست
اي عهد تو عيد کامراني پيوست
افتاد بهار پيش بزم تو ز دست
زيبنده تر از مجلس تو دست بهار
بر گردن عيد هيچ پيرايه نبست
جدت ورق زمانه از جور بشست
عدل پدرت سلسلها کرد درست
اي بر تو قباي جاهشان آمد چست
هان تا چه کني که نوبت دولت تست
هجري که به روز غم مبادا دل و دست
بر دامن دل که گرد ننشست نشست
وصلي که چو دل به دست بودي پيوست
دردا که ازو درد دلي ماند به دست
جانا به تن شکسته و عزم درست
عمريست که دل در طلب صحبت تست
وامروز که نوميد شد از وصل تو چست
در صبر زد آن دست کز اميد بشست
اي شاه ز قدرتي که در بازوي تست
تير تو به ناوک قضا ماند چست
ورنه که نشاند اين چنين چابک و چست
پيکان دوم بر سر سوفار نخست
با موزه به آب در دويدي به نخست
تا خرمن من به باد بردادي چست
چون تيز شد آتش دلم گشتي سست
خاکش بر سر که او نه خاک در تست
کار تنم از دست دلم رفت ز دست
بيچاره دلم به ماتم جان بنشست
جان دل ز جهان بربد و رخت اندر بست
سازم همه اين بود که در کار شکست
اي شاه جهان ملک جهان حسب تراست
وز دولت و اقبال شهي کسب تراست
امروز به يک حمله هزار اسب بگير
فردا خوارزم و صدهزار اسب تراست
دل در خم آن زلف معنبر بنشست
جان گفت که دل رفت وزين غمکده رست
من هم پي دل روم به هر حال که هست
مسکين چو به لب رسيد پايش بشکست
بوطالب نعمه اي گشاده دل و دست
با دست و دلت بحر و فلک ناقص و پست
هر زيور کان خداي بر جد تو بست
جز نام پيمبري دگر جمله ت هست
اي صبر ز دست دل معشوقه پرست
اين بار به دامن تو خواهم زد دست
کو باز مرا بر آتش دل بنشاند
واندر سر زلف يار ساکن بنشست
دي مي شد و از شکوفه شاخي در دست
گفتم به شکوفه وعده بود اين آن هست
برگشت و به طعنه گفت اي عشوه پرست
نشنيدي که هرچه بشکفت نه بست
از حادثه اي که هرچه زو گويم هست
هرچند که بشکست مرا هيچ نبست
گفتند شکسته اي به دست آور دست
آورده ام آن شکسته ليکن هم دست
دي با تو چنان شدم به يک خاست و نشست
کز من اثري نماند جز باد به دست
از شرم بميرم ار بپرسي فردا
کان دلشده زنده هست گويند که هست
گفتند که شعر تو ملک داشت به دست
گفتم عجبا و جاي اين معني هست
او فرع و چنان دلير در بحر نشست
من اصل و به بيم در ز جيحون پيوست
در سايه آن زلف مشوش که تراست
اي بس دل سرگشته غمکش که تراست
مي بر دل و مي ده غم و فارغ مي رو
دور از دل من زهي دل خوش که تراست
کون خر ملک ريش گاو افتادست
چون استر بد لايق داو افتادست
در صدر وزارتت که در عشق زرست
چون از پس راء عمرو واو افتادست
تا حادثه قصد آل عمران کردست
کس نيست که او حديث احسان کردست
احسان ز کسان بوالحسن بود مگر
کو همچو کسانش روي پنهان کردست
شاها به خدايي که ترا بگزيدست
گر ملک چو تو خدايگاني ديدست
الا تو که بودست که صد باره جهان
روزان بگرفتست و شبان بخشيدست
آن چهره که هرکه وصف او بشنيدست
بر چهره آفتاب و مه خنديدست
ماه نو عيد ديده ام دوش بدو
بر ماه تمام کس مه نو ديدست
زلف تو از آن دم که دلم بربودست
از زير کله روي به کس ننمودست
مانا به حکايت از لبت بشنودست
کز جمله عاشقان چشمت بودست
فرمان تو بر جهان قضاي دگرست
کلک تو گره گشاي بند قدرست
هر نامه که در نظم امور بشرست
توقيع برو ابوالمعالي عمرست
در هر طرفي اگرچه ياري دگرست
واندر هر گوشه غمگساري دگرست
در سر ز غمت مرا خماري دگرست
معشوقه تويي و عشق کاري دگرست
ديدار تو در جهان جهاني دگرست
رخسار تو ماه آسماني دگرست
گر جان بشود رواست اندر غم تو
ما را غم تو به نقد جاني دگرست
چون حسن تو رنج من به عالم سمرست
کارم چو سر زلف تو زير و زبرست
ديدم ز غمت بسي جفاها ليکن
ناديدن تو ز هرچه ديدم بترست
با راي تو صبح ملک بي گه خيزست
با عزم تو آب تيغ فتح آميزست
چون خواجه توان گفت کسي را که به حکم
جمشيد نشان و کيقباد انگيزست
دل بر سر عهد استوار خويش است
جان در غم تو بر سر کار خويش است
از دل هوس هر دو جهانم برخاست
الا غم تو که بر قرار خويش است
عدل تو زمانه را نگهدار بس است
تاييد تو دين و ملک را يار بس است
چون کار جهان کلک تو مي دارد راست
تا هست جهان کلک تو بر کار بس است
دل در هوس شراب گلرنگ خوشست
با بربط و با ناي و دف و چنگ خوشست
روزي ز کس فراخ نيکو نبود
روزي فراخم از در تنگ خوشست
آن چيست که مقصود جهاني آنست
آن طرفه که از جهانيان پنهانست
در دانش عقل و جان و تن حيرانست
آن به که چنان بود که بتوان دانست
با دل گفتم چو يار بي فرمانست
اين صبر هوس پختن بي پايانست
دل گفت نفس مزن که تدبير آنست
هم پختن اين هوس که نتوان دانست
با آنکه دلم در غم هجرت خونست
شادي به غم توام ز غم افزونست
انديشه کنم هر شب و گويم يارب
هجرانش چنين است وصالش چونست
پايي که ز بند عالمي بيرونست
پالود به خون و زين غمم دل خونست
اي تاج سر زمانه آخر کم ازين
کاي دست خوش زمانه پايت چونست
گر شرح نمي دهم که حالم چونست
يا از تو مرا چه درد روزافزونست
پيداست چو روز نزد هرکس که مرا
با اين لب خندان چه دل پر خونست
تا خرمن آز را دلت پيمانه ست
نزديک تو جز حديث نان افسانه ست
خوش باش که يک نيمه مرا در خانه ست
در سنبله سپهر اگر يک دانه ست
عشقي که همه عمر بماند اين است
دردي که ز من جان بستاند اين است
کاري که کسش چاره نداند اين است
وان شب که به روزم نرساند اين است
از تو طمعم يکي صراحي باده است
زيرا که مرا حريفکي افتاده است
چون مست شود مرا بخواهد دادن
زيرا که مرا وعده به مستي داده است
هجران تو دوش چون به من درنگريست
بنشست و به هاي هاي بر من بگريست
گريان بر وصل شد که تدبيرم چيست
تا چند به جان ديگران خواهي زيست
مي آمد و از ديده ما مي نگريست
مي رفت و دگرباره قفا مي نگريست
با جلوه خويشتن خوشش مي آمد
يا از سر مرحمت به ما مي نگريست
از وصل تو بر کناره مي بايد زيست
با سينه پاره پاره مي بايد زيست
بي دل به هزار حيله مي بايد بود
بي جان به هزار چاره مي بايد زيست
بوطالب نعمه طالب نعمت نيست
زان در کرمش تکلف و منت نيست
در همت او هر دو جهان مختصرست
جز وي ز پيمبريست آن همت نيست
پايي که نه در هواي تو در گل نيست
رايي که نه راي تو برو مشکل نيست
القصه ز هرچه نام شادي دارد
در عالم عشق جز غمت حاصل نيست
اي شاه نجيب کفشگر داني کيست
آنکس که ازو خزينت از مال تهيست
سيمت ز کل حبه طلب ورنه ازو
سگ داند و کفشگر که در انبان چيست
پاي تو اگرچه در وفا محکم نيست
در دست تو يک درد مرا مرهم نيست
با اين همه از غمت گزيرم هم نيست
دل بي غم دار کز تو دل بي غم نيست
تا چند طلب کنم وفاي تو که نيست
تا کي گيرم کسي به جاي تو که نيست
گفتي که ترا جان و جهان جز من نيست
اي جان جهان به خاک پاي تو که نيست
گر درخور قدر همتم سيمي نيست
چون من به هنر کس اندر اقليمي نيست
عيبي نبود گر فلکم سيم نداد
چونان که ز نان استدنم بيمي نيست
اي دل يارت که سر به سر کبر و منيست
بازيچه غمزه اش پيمان شکنيست
سوداي لب چنين کسي نتوان پخت
با خويشتن آي اين چه بي خويشتنيست
تا دست اميد ما شکستيم ز دوست
زير لگد فراق پستيم ز دوست
دشمن به دعاي شب چرا برخيزد
چون ما به چنين روز نشستيم ز دوست
هردم ز تو گر تازه غمي بايد هست
در دور فلک نو ستمي بايد هست
در عشق تو گرچه ايچ مي بايد هست
اين بس نبود کانچ نمي بايد هست
چون آتش سوداي تو جز دود نداشت
مسکين دل من اميد بهبود نداشت
در جستن وصل تو بسي کوشيدم
چون بخت نبود کوششم سود نداشت
گر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت
نه نقش عيادت تو بر آب نگاشت
تقصير از آن کرد که چشمي که بدان
بيماري چون تويي توان ديد نداشت
اندوه تو چون دلم به شادي انگاشت
وز بهر تو پيوند جهاني بگذاشت
گيرم ز جفاش باز نتواني برد
دايم ز وفاش باز نتواني داشت
اندوه تو چون دلم به شادي نگذاشت
آخر ز وفاش باز نتواني داشت
هرچند ز تو بجز جفا حاصل نيست
من تخم وفاداري تو خواهم کاشت
دلبر ز وفا و مهر يکسر بگذشت
تا کار دلم ز دست دلبر بگذشت
چون ديد کزو قدم بر آتش دارم
بگذاشت مرا و آبم از سر بگذشت
محنت زده اي که کلبه اي داشت به دشت
در نعمت و ناز ديدمش برمي گشت
گفتمش که گنج يافتي گفتا نه
بو طالب نعمه دي بر اين دشت گذشت
عمري که تر و خشک من آن بود گذشت
وان مايه که کردمي بدان سود گذشت
افسوس که روز بي غمي دير رسيد
پس چون شب وصل دلبران زود گذشت
با دل گفتم که آن بتم دوش نهفت
جان خواست ز من چون گل وصلش بشکفت
دل گفت مضايقت مکن زود بده
با او به محقري سخن نتوان گفت
با گل گفتم شکوفه در خاک بخفت
گل ديده پر آب کرد از باران گفت
آري نتوان گرفت با گيتي جفت
بنماي گلي که ريختن را نشکفت
چشمم ز غمت به هر عقيقي که بسفت
بر چهره هزارگل ز رازم بشکفت
رازي که دلم ز جان همي داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
سلطان که جهان جواد ازو بيش نيافت
آن کيست کزو فراغت خويش نيافت
در دولت او عامل اموال زکات
صد باره جهان بگشت و درويش نيافت
عيشي که نمودم از جواني همه رفت
عهدي که خريدم از جهان دمدمه رفت
هين اي بز لنگ آفرينش بشتاب
وين سبزه عاريت رها کن رمه رفت
سلطان که جهان به عدل آراست برفت
سرو چمن ملک بپيراست برفت
چون کژ رويي بديد از دور فلک
کژ را به کژان داد و ره راست برفت
حامي جهان ز جور افلاک برفت
بنياد نظام عالم خاک برفت
آن زهر زمانه را چو ترياک برفت
او رفت و سعادت از جهان پاک برفت
معشوق مرا عهد من از ياد برفت
وان عهد و وفا به باد برداد و برفت
پايم به حيل ببست و آزاد برفت
آتش به من اندر زد و چون باد برفت
آن بت که به انصاف نکو بود برفت
حورا صفت و فرشته خو بود برفت
آسايش عمرم همه او داشت ببرد
آرايش جانم همه او بود برفت
دلبر چو دلم به عشوه بربود برفت
غمهاي مرا به غمزه بفزود برفت
بس دير به دست آمد و بس زود برفت
آتش به من اندر زد و چون دود برفت
چون با غم عشق تو دلم ساز گرفت
چشمم ز طلب خون دل آغاز گرفت
تو دست به خون ريختنم رنجه مدار
هجران تو اين مهم به جان باز گرفت
آن بت که دلم به زلف چون شست گرفت
عالم به خمار نرگس مست گرفت
بس دل که کنون به قهر در پاي آورد
زين تيشه که آن نگار بردست گرفت
اي دل بخر آن زلف که دستت نگرفت
جز غمزه آن نرگس مستت نگرفت
مي لاف زدي که صبر دستم گيرد
از پاي درآمدي و دستت نگرفت
با يار مرا زور و ستم درنگرفت
زاري و فغان و لابه هم درنگرفت
از شعر ترم چو سنگ نم درنگرفت
تدبير درم کنم که دم درنگرفت
از شعله لاله جهان نور گرفت
وز چهره گل روي زمين حور گرفت
صحرا سلب بزم ملکشه پوشيد
بستان صفت مجلس دستور گرفت
از گردش اين هفت مخالف بر هفت
هر هفت در افتيم به هفتاد آگفت
مي ده که چو گل جوانيم در گل خفت
تا کي غم عالمي که چون رفتي رفت
اي روزي خصم پيش خورد حشمت
جزويست قيامت از نبرد حشمت
انديشه پل مکن که جيحون شاها
انباشته شد جمله ز گرد حشمت
تا روز به شب چو سوسنم بي رويت
بيدار چو نرگسم به گرد کويت
چون لاله شوم سوخته دل گر بنهم
مانند گل دو رويه رو بر رويت
عمري بادت کزو به رشک آيد نوح
راحي به کفت کزو خجل گردد روح
شام همه شبهات به صبح آبستن
صبح همه روزهات ضامن به صبوح
عمري جگرم خورد ز بدخويي چرخ
يک روز نرفت راه دلجويي چرخ
آورد و به دست جور مريخم داد
با زهره گرفتست مرا گويي چرخ
از چرخ که کامي به مرادم ننهاد
وز بخت که بندي ز اميدم نگشاد
پيروز شه طغان تکين دادم داد
پيروز شه طغان تکين باقي باد
با قدر تو آب آسمان ريخته باد
با خاک درت ستاره آميخته باد
گر کم کند از سر تو يک موي فلک
خورشيد ازو به مويي آويخته باد
دادم به اميد روزگاري بر باد
نابوده ز روزگار خود روزي شاد
زان مي ترسم که روزگارم نبود
چونان که ز روزگار بستانم داد
در چشمه تيغ بي کفت آب مباد
در زلف زره بي کنفت تاب مباد
بي ياد مبارک تو در دست ملوک
در آب فسرده آتش ناب مباد
هرگز دلم از وفاي تو فرد مباد
يک دم ز غم تو بي دم سرد مباد
گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد
پس يک نفس از درد تو بي درد مباد
اي شاه زمين دور زمان بي تو مباد
تا حشر سعود را قران بي تو مباد
آسايش جان ز تست جان بي تو مباد
مقصود جهان تويي جهان بي تو مباد
حسن تو مرا ز نيکوان شاهي داد
عشق تو مرا به خيره گمراهي داد
از راستي ام نخواهي آگاهي داد
تا چند مرا پرده کژ خواهي داد
جوهر که ز ايزدش همي نامد ياد
وز مرتبه آفتاب را بار نداد
از مرگ به يک تپانچه در خاک افتاد
احسنت اي مرگ هرگزت مرگ مباد
با هرکه زبان چرخ رازي بگشاد
چون پاي نداشت پاي تا سر بنهاد
زان داد سخن همي بنتوانم داد
کابستن رازهابنتواند زاد
گر دوست مرا به کام دشمن دارد
يا خسته دل و سوخته خرمن دارد
گو دار کزين جفا فراوان بيش است
آن منت غم که بر دل من دارد
بيننده که چشم عاقبت بين دارد
مي خوردن و مست خفتن آيين دارد
تا جان دارم به دست برخواهم داشت
تلخي که مزاج جان شيرين دارد
باد سحري گذر به کويت دارد
زان بوي بنفشه زار مويت دارد
در پيرهن غنچه نمي گنجد گل
از شادي آنکه رنگ رويت دارد
دل گرچه غمت ز جان نهان مي دارد
اشکم همه خرده در ميان مي دارد
جان بي تو کنون فراق تن مي طلبيد
دل بي تو کنون ماتم جان مي دارد
صد پرده شبي فلک ز من بردارد
تا روز چو شب زپرده بيرون آرد
ار دست شب و روز به شب بگريزد
هر کس که چو روز من شبي بگذارد
گر يک شبه وصل بتم آواز آرد
يکساله فراقش فلک آغاز آرد
صد روز ارين که مي گذارم بدهم
گر دور فلک از آن شبي باز آرد
نه دل ز وصال تو نشاني دارد
نه جان ز فراق تو اماني دارد
بيچاره تنم همه جهان داشت به تو
واکنون به هزار حيله جاني دارد
شب رايت مشک رنگ بر کيوان برد
تقدير بدم نامه بر طوفان برد
اي روي تو روز وصل تو کشتي نوح
انصاف بده بي تو به سر بتوان برد؟
دل در غم تو گر به مثل جان نبرد
سر در نارد به صبر و فرمان نبرد
زان مي ترسم که عمر کوتاه دلم
اين درد دراز را به پايان نبرد