در موعظه

پيشي ز هنر طلب نه از مال
اکنون باري که مي تواني
هان تا به خيال بد چو دونان
در حال حيوة اين جهاني
افزون نکني برانچه داري
قانع نشوي بدانچه داني
مشغول مشو به تن نه ايني
فارغ منشين ز جان نه آني
گر جانت به علم در ترقي است
آنک تو و ملک جاوداني
ورنه چو به مرگ جهل مردي
هرگز نرسي به زندگاني
داني چه قياس راست بشنو
بر خود چه کتاب عشوه خواني
زين سوي اجل ببين که چوني
زان سوي اجل چنان بماني
هر آنگه که چون من نيايم نخواني
چنان باشد ايدون که آيم براني
نخواني مرا چون نخواني کسي را
که مدح تو خواند چو او را بخواني
کرا همسر خويش چون من گزيني
کرا همبر خويش چون من نشاني
نديمي مرا زيبد از بهر آن را
که آداب آن نيک دانم تو داني
اگر نامه بايد نوشتن نويسم
به کلک و بنان ديبه خسرواني
وگر شعر خواهي که گويم بگويم
هم از گفته خود هم از باستاني
وگر نرد و شطرنج خواهي ببازم
حريفانه سحر حلال از رواني
وگر هزل خواهي سبک روح باشم
نباشد ز من بر تو بيم گراني
ز مطرب غزل آرزو در نخواهم
نگويم فلاني دگر يا هماني
نه چشمم چراگه کند روي ساقي
نه گوشم بدزدد حديث نهاني
معربد نباشم که نيکو نباشد
که مي را بود جز خرد قهرماني
يکي کم خورم خوش روم سوي خانه
غلامي بود مر مرا رايگاني