در مدح فيروزشاه

اي رفته به فرخي و فيروزي
باز آمده در ضمان بهروزي
از لاله رمح و سبزه خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزي
چون تير نهاده کار عالم را
يک ساعته در کمان تو کوزي
تو ناصر ديني و ازين معني
يزدان همه نصرتت کند روزي
در حمله درنده اي و دوزنده
صف مي دري و جگر همي دوزي
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعله سنان برافروزي
فرزين بنهي به عرصه رستم را
آنجا که به لعب اسب کين توزي
صد شه به پياده اي براندازد
آنرا که تو بازيي درآموزي
مي ساز به اختيار من بنده
تا خرمن فتنها همي سوزي
اي روز مخالفانت شب گشته
مي خور به مراد دل شبانروزي