در مدح امير فخرالدين ابوالمفاخر آبي

اي به تدبير قطب آن گردون
که ز تقدير ساختست جدي
وي ز تشوير خاطرت خورشيد
غوطها خورده در تموج خوي
هرچه مکنون خطه اشياست
همه با مکنت تو ادني شيي ء
حکمت اندر نفاذ گشته چنان
که نگنجد در انقيادش کي
ظل جاهت از آن کشيده ترست
که کند دور روزگارش طي
سير حکمت از آن سريع ترست
که برد مسرع ضميرش پي
گر تقلد کني عمارت عصر
نشود هيچ کس خراب از مي
آدم از نسبت وجود تو يافت
اختصاص خلقته بيدي
چون عنان قلم روان کردي
آب گردد روان صاحب ري
چون رکاب کرم گران کردي
خاک بوسد عظام حاتم طي
قدرتت گفت روز عرض الست
چون جدا کرد اخطل از اخطي
کاي علي خرج اين حشم برگيست
همتت گفت قد ضمنت علي
دوش با آسمان همي گفتم
بر سبيل سؤال مطلب اي
که مدار حيات عالم کيست
روي سوي تو کرد و گفتا وي
گفتم اين را دليل بايد گفت
هيچ داني که مي چه گويي هي
مير آبست و حق همي گويد
و من الماء کل شي ء حي
تا که ني را چو سرو نيست قوام
در بهار و تموز و آذر و دي
باد پيشت جهان چو سرو به پاي
پاي تا سر کمر ببسته چو ني
پوست بر دشمنت کفن گشته
همچو بر کرم قز تراکم قي
مرا سعد دين داد پيراهني
که از ديدنش ديده حيران شدي
ز فرسودگي وقت پوشيدنش
تن مرد پوشيده عريان شدي
به هرجا که آسيب سريافتي
به اندازه تن گريبان شدي