بزرگي به خانه انوري رفت در تهنيت قدوم او گويد

مرحبا مرحبا درآي درآي
اثر خير اثير دين خداي
اي زمام قضا گرفته به دست
وي محيط فلک سپرده به پاي
نه به از خدمت تو آلت جاه
نه به از همت تو مکنت جاي
از نهيبت ستاره بي آرام
وز رکابت زمانه ناپرواي
اي بر افلاک دست کرده به قدر
وي ز خورشيد گوي برده به راي
به سر کوي بوده اي که همي
به سجود اندر آمدست سراي
کاي فلک با تو پست ره بگذار
وي جهان با تو خرد رخ بنماي
به کرم بر زمين من بخرام
به قدم در نهاد من بفزاي
منزل ار در خور قدوم تو نيست
چه شود ساعتي به فضل به پاي
تو همايي به فر و پر فکند
بر تر و خشک سايه پر هماي
اي کمر بسته پيشت اختر سعد
اختر من تويي کمر بگشاي
کردي آراسته سراي مرا
همچنين سال و مه همي آراي
چون رسم زحمتي همي آرم
چو رسي خدمتي همي فرماي
تا بود آسمان زمانه نورد
تا بود اختران فلک پيماي
باد عمر تو با زمانه قرين
باد قدر تو با فلک همتاي
اي آنکه جويبار جهان از نهال جود
خاليست تا تو سرو سعادت برسته اي
الا نظير خويش که آن را وجود نيست
از روزگار يافته اي هرچه جسته اي
دست از سرم به علت تقصير برمگير
تو کار خويش کن که نه شيران مسته اي
پارم سه دسته کاغذ نيکو بداده اي
امسال از آن حديث ورق چون بشسته اي
چنان زندگاني کن اي نيک راي
به وقتي که اقبال دادت خداي
که خايند از بهرت انگشت دست
گرت بر زمين آمد انگشت پاي
بر آفتاب حوادث بسوزم اوليتر
که به هر سايه بود بر سرم سپاس هماي
از اين سپس من و کنجي و خانه تاريک
که سرد شد دلم بر هواي باغ و سراي