در طلب سرکه و آبکامه

اي حکم ترا قضاي يزدان
داده چو قدر گشادنامه
تو عمده ملکي و ممالک
لوحست و کفايت تو خامه
در خاک نهاده آب و آتش
پيش سخط تو بارنامه
در جنب کفت سياه کامه است
حاشا فلک کبود جامه
آن شب که در آن جناب ميمون
با عيش چنان مع الغرامه
در حجر گک نصير خباز
بوديم چه خاصه و چه عامه
از چنگ خيال پر سماتي
وز باده دماغ پر شمامه
بر دست چپم يگانه اي بود
در کسوت جبه و عمامه
او را بطلب بگو چه کردي
ما را بدو وعده شادکامه
در آتش صبر چند باشم
ساکن چو سمندر و نعامه
اين قصه چنين بر آب منويس
هم سرکه بده هم آبکامه