نصيحت

کم عيالي سعادتيست که مرد
نرود جز براي خويش بدان
مرد رد نيز بند تخته و غل
جز عيال گران مدان به جهان
گرچه مردانگي به جهد کند
نتواند شد از ميان به کران
در کواکب نگاه کن به شگفت
تا ببيني دليل اين به عيان
ماه تنهاست زين سبب شب و روز
مي کند گرد آسمان جولان
گاه باشد به شرق و گاه به غرب
گاه در حوت و گاه در سرطان
نعش مسکين که دختران دارد
لاجرم والهست و سرگردان
نه طلوعست مر ورا نه غروب
صعب کاريست اين عيال گران
روي بخت خواجه خرم همچو گل
باد تا هر سال گل آرد جهان
بسته دولت عهد با دورانش باد
تا بود پيوسته با دوران زمان
باد حاجت خرمي را با دلش
حاجتي که جسم دارد با روان
تيغ او جفت طبيعي با ظفر
رايتش با سرفرازي توامان
سوي اقليمي که يک ره بنگرد
ابر آنجا فيض بارد جاودان
سوي هر لشکر که آرد روي قهر
گوش دوران نشنود جز الامان
اهل حاجت را درش دارالشفا
سايه تيغش بود دارالامان
جاودان خلق جهان را مدحتش
چون کلام انوري ورد زبان
گر بود بر خوان احسانش دمي
جوع نفتد حاجتش ديگر به نان
شاخ طوبي با قلم در دست اوست
نونهال باغ جنت نايبان