در شکايت اهل زمان

روبهي مي دويد از غم جان
روبه ديگرش بديد چنان
گفت خيرست بازگوي خبر
گفت خرگير مي کند سلطان
گفت تو خر نئي چه مي ترسي
گفت آري وليک آدميان
مي ندانند و فرق مي نکنند
خر و روباهشان بود يکسان
زان همي ترسم اي برادر من
که چو خر برنهندمان پالان
خر ز روباه مي بنشناسند
اينت کون خران و بي خبران