در عذر

اي همه سيرت تو هنگ و ثبات
چه کنم بي ثبات و بي هنگم
گر خطايي برفت بر قلمم
هست از آن شرم چون قلم رنگم
تا نگويي که شعر نيرنگيست
حاش لله نه مرد نيرنگم
از جهاني به تست فخرم و بس
گرچه هست از جهانيان ننگم
الحق الحق بدانچه کردستم
در خور هر عتاب و هر جنگم
چه شود از من اين گران مشمر
هم تو داني که بس سبک سنگم
بد مشو با من و مکن دل تنگ
که ز بد کرده نيک دلتنگم
لنگ خواهي مرا روا باشد
دل از اين من چگونه تنگ کنم
تا ترا من به قلتباني تو
حاش لله که هيچ ننگ کنم
آن ترا از زن و مرا ز خدا
چون به ميزان خود به سنگ کنم
تو بدان صلح کرده اي با زن
من بدين با خداي جنگ کنم