در شکايت از ممدوح خويش حميدالدين

دراز گشت حديث درازدستي ما
سپيد گشت به يک ره سپيدکاري برف
زمين و آب دو فعلند پر منافع سخت
هوا و آب دو بحرند پر عفونت ژرف
فغان من همه زين عيش تلخ و روي ترش
چنانکه قليه افعي خوري بريق ترف
فغان من ز خداوند من حميدالدين
که از وجود من او را فراغتيست شگرف
در اين چنين مه و موسم که درع ماهي را
ز زور لرزه دريا نه قبه ماند و نه ظرف
به صد هزار تکلف به خدمتش بردم
قصيده اي که نه نقدش عيار يافت نه صرف
ز عرض کردن و ناکردنش چنان که کنند
خبر نکرد مرا بعد هفته اي به دو حرف