در مفارقت

خدايگانا نزديک شد که صبح ظفر
زظل گوهر چترت شود سياه وسفيد
ايا وجود ترا فيض جود واهب کل
به عمر ملک سليمان و نوح داده نويد
تويي که سايه عدلت چنان بسيط شده
که رخنه کردن آن مشکل است برخورشيد
نهيب رزم تو بگسست جوشن بهرام
شکوه بزم تو بشکست بربط ناهيد
شود چو غنچه گل چاک ترک دشمن تو
گرش به نام تو بر سر زنند خنجر بيد
برد يمين ترا سجده خامه تقدير
دهد يسار ترا بوسه خاتم جمشيد
بدان خداي که خورشيد آسمان را داد
جوار سکنه بهرام و حجره ناهيد
بدان خداي که در کارگاه صنعت کرد
رخ سياه مه از نور آفتاب سفيد
که در مفارقت بازگاه چون فلکت
مرا ز سايه به خورشيد عمر نيست اميد
صاحبا سقطه مبارک تو
نه ز آسيب حادثات رسيد
دوش اين واقعه چو حادث شد
منهيي زاسمان به بنده دويد
ماجرايي از آن حکايت کرد
بنده برگويدت چنان که شنيد
گفت دي خواجه جهان زچمن
ناگهاني چو سوي قصر چميد
مگر اندر ميان آن حرکت
چين دامن زخاک ره برچيد
خاک در پايش اوفتاد وبه درد
روي در کفش او همي ماليد
يعني از بنده در مکش دامن
آسمان انبساط خاک بديد
غيرت غير برد بر پايش
قوت غيرتش چو درجنبيد
رخ ترش کرد و آستين بر زد
سيلي خصم وار باز کشيد
خاک مسکين زبيم سيلي او
مضطرب گشت و جرم در دزديد
پاي ميمونش از تزلزل خاک
مگر از جاي خويشتن بخزيد
هم از اين بود آنکه وقت سحر
دوش گيسوي شب زبن ببريد
هم از اين بود آنکه زاول روز
صبح برخويشتن قبا بدريد
يا ربش هيچ تلخييي مچشان
که از اين سهل شربتي که چشيد
نور بر جرم آفتاب فسرد
خوي ز اندام آسمان بچکيد