مخدوم به حکيم جام شرابي بخشيده در شکر آن و طلب شراب گويد

اي به جود و به قدر بر ز فلک
گر سجودت برد فلک شايد
دست جودت جهان همي بخشد
پاي قدرت فلک همي سايد
فلکت پشت پاي از آن بوسد
حاسدت پشت دست از اين خايد
همتت از سر علو و سمو
به جهان دست مي نيالايد
اخترت از پي سعود و شرف
به فلک بر همي نياسايد
شبه تو چرخ هم ترا آرد
مثل تو دهر هم ترا زايد
هرکه را در دل از هواي تو مهر
با دلش چرخ راز بگشايد
هرکرا برتن از قبول تو حرز
المش چون شفا بنگرايد
دشمنت دشمن خودست چنان
که برو ذات او نبخشايد
خنجر کين او چه پيرايي
خود زيانش سرش بپيرايد
اي نياز از مي سخاي تو مست
با توام کي به کس نياز آيد
مشربي داديم که شربت آن
غم بکاهد طرب بيفزايد
از لطافت چنانکه جز به عرض
جوهرش سوي سفل نگرايد
ظل او بر زمين نبيند کس
زانکه او چون هوا بننمايد
با منش چون خرد بديد چه گفت
گفت چون تو ترا که بستايد
چون به شکلت نگه کنم گويم
کس به گل آفتاب اندايد
گر به جرمت نگه کنم گويم
کس به گز ماهتاب پيمايد
تا درآن مشرب آن بود شربت
که زدل رنگ رنج بزدايد
باد بر دست تو ميي که به عکس
رنگ رخسار لاله بربايد
صرف و پالوده اي چنانکه به لطف
زابگينه چو ضو بپالايد
راي و فرمانت بر زمانه روان
تا خرد راي بد نفرمايد
جامه عمر تو بفرسوده
تا قضا آسمان نفرسايد
سخن آراي مدح تو چو خرد
تا سخن را خر بيارايد
اي به جاه تو جان ما خرم
روح را راح تو همي بايد
جام از بهر مي همي بايست
جسم از بهر جان همي بايد