حکيم رنجور بود و دوستي او را عيادت نکرد در شکايت و طلب حضور او گويد

اي بديع الزمان بيا و ببين
که ز بدعت جهان چه مي زايد
دوستان را به رنج بگذاري
تا فلکشان به غم بفرسايد
من بدين دوستي شدم راضي
که ترا اين چنين همي بايد
گرچه در محنتي فتادستم
که دل از ديده مي بپالايد
به سر تو که هيچ لحظه دلم
از تقاضاي تو نياسايد
به درم هر که دست باز نهد
گويم اين بار او همي آيد
تو ز من فارغ و دلم شب و روز
چشم بر در ترا همي پايد
خود به از عقل هيچ مفتي نيست
زانکه او جز به عدل نگرايد
قصه با او بگوي تات برين
بنکوهد اگرت نستايد
اين ندانم چه گويمت چو فلک
پايم از بند باز نگشايد
با سر و روي و ريش تو چه کنم
رحمت تو کنون همي بايد
کاهنم پشت پاي مي دوزد
وافتم پشت دست مي خايد
اين دو بيتک اگرچه طيبت رفت
تا دگر صورتيت ننمايد
گر بدين خوشدلي و آزادي
خود دلم عذرهات فرمايد
ورنه باز اندر آستينم نه
گر همي دامنت بيالايد
جد بي هزل زيرکان گويند
جان بکاهد ملامت افزايد
طعنه دشمنان گزاينده است
طيبت دوستان بنگزايد
پوستينم مکن که از غم و درد
فلکم پوست مي بپيرايد
آسياي سپهر دور از تو
هر شبم استخوان همي سايد
عکس اشک و رخم چو صبح و شفق
سقف گردون همي بيارايد
نالهايي کنم چنانکه به مهر
سنگ بر حال من ببخشايد
دستم اکنون جز آن ندارد کار
کز رخم رنگ اشک بزدايد
کيل غم شد دلم که چرخ بدو
عمرها شاديي نپيمايد
در عمرم فلک به دست اجل
مي بترسم که گل براندايد
چه کنم تا بلا کرانه کند
يا مرا از ميانه بربايد