در تقاضاي انعامي که حواله شد و نيافت فرمايد

مفتي شرع کرم عاقله ملت جود
آنکه از مادر احرار چنو کم زايد
فتوي بنده چو از روي کرم برخواند
حکم فتوي بکند مشکل آن بگشايد
خواجه اي بنده خود را نه به تکليف سؤال
به مراد دل خود مکرمتي فرمايد
مدتي بنده نيابد خبري زان انعام
هم در آن بي خبري عمر همي فرسايد
چون خبر يافت هم از خواجه بپرسد کانکيست
که مراآنچه تو فرمودي ازو مي بايد
خواجه گويد که فلانست برو زو بطلب
بنده دم در کشد و هيچ بدان نفزايد
چون دگر روز بپرسد که فلان خواجه کجاست
تا بدو بگرود و پس به ادا بگرايد
مردکي بيند از اين بيهده گو چاکرکي
مشت کلپتره و بيهوده به هم درخايد
گويدش خواجه ما رفت کنون ده روزست
تا رسيدست برو دايه و زن مي گايد
بنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتن
عوض آن اگر از خواجه بخواهد شايد
ور نشايد که عوض خواهد ازو آيدش آن
که حوالت نپذيرد پس از آن تا نايد