اجازت خواهد

اي شاه ز نقدها که باشد
در کيسه صبح و شام موجود
در کيسه عمر انوري نيست
الا نفسي سه چار معدود
وان نيز به بند و مهر او نيست
تا خرج کند چو نقد معهود
گيرم که يکي دو زان بدزدد
تا راي فلک رسد به مقصود
ني دست تصرفش ببرند
وين عاقبتي بود نه محمود
آنگه چه زند چو دست نبود
در دامن جست و جوي معبود
داني که چو حال بنده اين است
اي عنصر عدل و رحمت و جود
شب خوش باديش کن به کلي
نه شاعر و شعر هست مفقود
اي تا به ابد شب تمنيت
آبستن روزهاي مسعود
هر که زي خويشتن گران آيد
به بر ديگران گران نبود
وانکه گويد که من سبک روحم
زو گرانتر درين جهان نبود
از سبک روح راحت افزايد
وز گران جز فساد جان نبود
گفتم ترا مديح دريغا مديح من
خود کرده ام ندارد باکرد خويش سود
چون احتلام بود مرا مدح گفتنت
بيدار گشتم آب نه درجاي خويش بود