در نکوهش فلک

آسمان آن بخيل بدفعلست
که ازو جز که فعل بد نجهد
نان و آبش مخور که هرکه خورد
هرگز از دست او به جان نرهد
خاک از او به که گر کسي به مثل
مشتکي جو به نزد او بنهد
چون کريمان از او قبول کند
پس به هر دانه بيست باز دهد
خسروا آب آسمان نشود
که کمال تو نور خور ندهد
لقمه بي جگر نمي يابم
شد چنين عمر او نظر ندهد
گرده گاه جهان شکافته باد
که يکي گرده بي جگر ندهد
ملک الموت را ملامت نيست
که به بيمار گل شکر ندهد
تو جهان نيستي جهانداري
اين اشارت به تو ضرر ندهد
تو بکن زيبد ار قضا نکند
توبده شايد از قدر ندهد
کمر عمر تو مبادا سست
تافلک را قبا کمر ندهد
نقش نام زمانه افروزت
سکه از دوستي به زر ندهد
کافران را چه باک باشد اگر
خشم تو مايه سقر ندهد
داد بنده نمي دهد در تو
حبذا گر دهد وگر ندهد
جود تو حق از آن فراوانست
کار او بود اگر وگر ندهد
دست ميمون تو از آن دستست
که به کشت طمع مطر ندهد
واي آن رزمگه که حمله تو
دهد و نصرت وظفر ندهد
جز تو کس را نشايد آدم گفت
عقل مشاطگي به خر ندهد
گرچه بسيار درد دل دارد
جز به اندازه درد سر ندهد
حرمت تو نه آن درخت بود
که به سالي هزار برندهد
خاک در گاه تو نه آن سرمه است
که به چشم هنر بصر ندهد