در وصل سراي مجدالدين ابوالحسن

اي نمودار آفتاب بلند
گشته ايمن چو آسان ز گزند
صورت فتح و قبه ظفري
اين چنين دلگشاي دشمن بند
ساحتت آب قندهار ببرد
صنعتت بيخ نوبهار بکند
سقف تو با سپهر همسايه
صحن تو با بهشت خويشاوند
آسماني که نيستت همتا
يا بهشتي که نيستت مانند
از تو آباد باد و فرخ باد
آنکه بنياد فرخ تو فکند
مجد دين بوالحسن هست عقيم
مادر عالم از چو او فرزند
آنکه دستش به دادن روزي
آمد اندر زمانه روزي مند
تا ز تاريخها شود معلوم
کز فلان چند شد ز بهمان چند
عدد سالهاي عمرش باد
همچو تاريخ پانصد و چل و اند
به خدايي که دست قدرت او
ناوک مجري قدر فکند
دست قهرش مگر ز وعد و وعيد
جوز در مغز معصيت شکند
کز ملافات مردک جاهل
بيخ شادي ز جان و دل بکند