شکايت از دهر

جفاي گنبد گردان به پايه اي برسيد
کز آن فرازتر اندر ضمير پايه نماند
خرد چو مورچه در تشت حيرتست ازآنک
مدبران را تدبير تشت و خايه نماند
از آفتاب حوادث چنان بسوخت جهان
که کوه را به مثل دستگاه سايه نماند
کدام طفل تمني کنون رسد به بلوغ
چو در سواد و بياض زمانه دايه نماند
طمع ببر ز سرايي که نظم عيش درو
به هم سرايه توان داد و هم سرايه نماند
جهان وظايف روزي و امن باز گرفت
مجاهزان فلک را مگر که مايه نماند