در حبس مجدالدين ابوالحسن

مدت عالم به آخر مي رسد بي هيچ شک
طالع عالم نمي بيني که چون منحوس شد
احتباس روزي خلق آسمان آغاز کرد
آدمي زاد از بقا يکبارگي مايوس شد
خلق رابي وجه روزي عمر خواهد بود نه
وجه روزي از کجا چون بوالحسن محبوس شد
اي جهان را بوده بنياد از طريق مکرمت
چون تو مستاصل شدي يکبارگي مدروس شد
دعاگو اسبکي دارد که هر روز
ز بهر کاه تا شب مي خروشد
غزل مي گويم و در وي نگيرد
دو بيتي نيز کمتر مي نيوشد
توقع دارد از اصطبل مخدوم
که اورا کولواري کاه نوشد
وگر که نيست در اصطبل مخدوم
در اين همسايه شخصي مي فروشد
خداوندا رهي را شاهدي هست
که چرخ از عشق او پروين فروشد
مدام از شاخ زلف و باغ رخسار
به عاشق سنبل و نسرين فروشد
مرا گويد به مستي هرزه بفروش
که عاشق وقت مستي آن فروشد
به پيران سر نکو نايد که چاکر
براي لوت او سرگين فروشد