درشکايت دهر

کي بود کين سپهر حادثه زاي
جمله از يکدگر فرو ريزد
تا چو پرويز نست او که مدام
بر جهان آتش بلا بيزد
در جهان بوي عافيت نگذاشت
چند از اين رنگ فتنه آميزد
برنخيزد مگر به دست ستم
مکن ندانم کزين چه برخيزد
مي نيارم گريخت گرنه نه من
ديو از اين روزگار بگريزد
به بيوسي چو گربه چند کنم
زانکه چون سگ ز بد نپرهيزد
بالله از بس که اين لئيم ظفر
با مقيمان خاک بستيزد
آنچنان شد که بر فلک به مثل
شير با گاو اگر برآويزد
زانکه باشد که درمزاج فلک
چون پلنگان فسادي انگيزد
هر کجا در دل زمين موشي است
سرنگون سار بر فلک ميزد
به خدايي که وصف بي چونش
همه اسباب عقل بر هم زد
کاف کن در مشيتش چو بگشت
صنع بي رنگ هر دو عالم زد
روح را قبه مقدس بست
طبه را خرگه مجسم زد
شحنه امر و نهي تکليفش
خيمه بر آب و خاک آدم زد
که اگر بنده انوري هرگز
به خلاف رضاي تو دم زد