در مدح پيروز شاه

آنکه او دست و دلت را سبب روزي کرد
درگهت را در پيروزي و بهروزي کرد
يافت از دست اجل جان گراميش خلاص
هر کرا خدمت جان پرور تو روزي کرد
اي ولي نعمت احرار سوي نعمت و ناز
آز را داعي جود تو ره آموزي کرد
با جهاني کفت آن کرد که با خاک و نبات
باد نوروزي و باران شبانروزي کرد
فضله بزم توفراش به نوروز برفت
باغ را مايه به دست آمد و نوروزي کرد
بخت پيروز ترا گنبد فيروزه چرخ
تاقيامت سبب نصرت و پيروزي کرد
زبده گوهر آن شاه که از گوشه تخت
سالها گوهر تاجش فلک افروزي کرد
پاسباني جهان گر تو بگويي بکند
فتنه بي عدل کزين پيش جانسوزي کرد
وز سراپرده آن شاه کز انگشت نفاذ
ماه را پرده دري کرد و قبادوزي کرد
از شب و روز مينديش که با تست بهم
آنکه از زلف شبي کرد و ز رخ روزي کرد