کتاب و کلاهي نزد بزرگي داشت در تقاضاي آن گويد

به کلاهي بزرگ کرد مرا
آنکه گيتي به چشمشس آمد خرد
آنکه آب کلاهداري چرخ
آب دستار خواجگيش ببرد
هر که پيشش کمر به خدمت بست
بر کله گوشه زمانه سپرد
. . . در زهره سپهر نمود
تا کلاهه بخورد و لب بسترد
پس چو از قله المبالاتش
پس از آن کس مرا به کس نشمرد
دست از صحبتم چنان بکشيد
پاي بر فرق من چنان بفشرد
که نه محرم شدم به شادي و غم
نه حريف آمدم به صافي و درد
گفتم آن را کله چگونم نهم
که کلاهي ببايدش زد و برد
خيز پيرا که راه ما غلط است
به سر راه باز گرد چو کرد
آن جوان بخت را بپرس و بگوي
که سفينه بده کلاه بمرد