در عذر مستي

خسروا گوهر ثناي ترا
جز به الماس عقل نتوان سفت
دي چو خورشيد در حجاب غروب
روي از شرم راي تو بنهفت
بيتي از گفته باز مي گفتم
راي عالي بر امتحان آشفت
گردي ار عقل داشت صحن دماغ
جان به جاروب هيبت تو برفت
نطقم اندر حجاب شرم بماند
خرم اندر خلاف عجز بخفت
حيرتم بر بديهه خار نهاد
تا به باغ بديهه گل نشکفت
عذر مستي مگير و بي خردي
آشکارست اين سخن نه نهفت
خود تو انصاف من بده چو مني
چون تويي را ثنا تواند گفت؟
عقل الحق از آن شريفترست
که شود با دماغ مستان جفت