در ندامت و شکايت

با آنکه چند سال بديدم بتجربت
کز کل خواجگان جهان بوالحسن بهست
پنداشتم که بازوي احسان قوي ترست
آنجا که بر کتف علم پيرهن بهست
يا همچو سرو نشؤ در آزادگي کند
آنرا که باغ و برکه و سرو و چمن بهست
يا همچو شمع نور به هرکس رساند آنک
در پيش او نهاده به گوهر لگن بهست
مودود احمد عصمي عشوه ايم داد
گفتم که او سر است و سر آخر ز تن بهست
راغب شدم به خدمت او تا شدم چنانک
حال سگان بوالحسن از حال من بهست