حکيم در اواخر عمر از ملازمت دربار سلاطين احتراز مي نموده، وقتي سلطان غور او را طلبيد اين قطعه را بدو فرستاد

کلبه اي کاندرو به روز و به شب
جاي آرام و خورد و خواب منست
حالتي دادم اندرو که در آن
چرخ در غبن و رشک و تاب منست
آن سپهرم درو که گوي سپهر
ذره اي نور آفتاب منست
وان جهانم درو که بحر محيط
واله لمعه سراب منست
هرچه در مجلس ملوک بود
همه در کلبه خراب منست
رحل اجزا و نان خشک برو
گرد خوان من و کباب منست
شيشه صبر من که بادا پر
پيش من شيشه شراب منست
قلم کوته و صرير خوشش
زخمه و نغمه رباب منست
خرقه صوفيانه ارزق
بر هزار اطلس انتخاب منست
هرچه بيرون از اين بود کم و بيش
حاش للسامعين عذاب منست
گنده پير جهان جنب نکند
همتي را که در جناب منست
زين قدم راه رجعتم بستست
آنکه او مرجع و مآب منست
خدمت پادشه که باقي باد
نه به بازوي باد و آب منست
اين طريق از نمايشست خطا
چه کنم اين خطا صواب منست
گرچه پيغام روح پرور او
همه تسکين اضطراب منست
نيست من بنده را زبان جواب
جامه و جاي من جواب منست