در مدح صاحب جمال الدين محمد و شکايت از روزگار

کمال دين محمد محمد آنکه براي
جمال حضرت و صدر و وزير سلطانست
نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک
به حل و عقد ممالک منوب دورانست
سپهر برشده تا راي روشنش ديدست
ز بر کشيدن خورشيد و مه پشيمانست
زمانه در دل کتم عدم ضميري داشت
که در وجود نگنجد کمال او آنست
مدار جنبش قدرش وراي خورشيدست
در سراي کمالش فراز کيوانست
به راي روشن پاک آفتاب گردونست
به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست
وزارت از سخن او چو جان باجسمست
نيابت از قلم او چو جسم با جانست
به پيش آينه طبعش آشکار شود
هر آن لطيفه که از روزگار پنهانست
ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع
هر آن اثر که ببيني هزار چندانست
که او مشير همه کارهاي اقبالست
که او مدار همه کارهاي ديوانست
بجز حمايتش از حادثات امان ندهد
که اين چو کشتي نوحست و او چو طوفانست
به کار خادمش انديشه اي همي بايد
به از گذشته که انديشه ناک و حيرانست
به بنده وعده الوان چه بايدش بستن
که از زمانه برو بندهاي الوانست
به زير ضربت خايسک محنت و شيون
صبور نيست ولي صبر کار سندانست
به طول قطعه گراني نکردم از پي آن
کزين متاع درين عرضگاه ارزانست
هميشه تا ز فرود سپهر ارکانند
هماره تا ز وراي کمال نقصانست
مباد هيچ بدي از سپهر و ارکانش
که از کمال بزرگي سپهر و ارکانست
ز طوق طوعش خالي مباد گردن دهر
که بس يگانه و فرزانه و سخندانست
بهشت را چه کني عرضه بر قلندريان
بهشت چيست نشاني ز بود انسانست
به سر سينه پاک و به جان معصومان
بدان خداي که داناي سر و اعلانست
که نقل رند ز مستان لم يزل خوشتر
ز ميوهاي بهشت و نعيم رضوانست