از الب ارغون فرش و اسب و زين و خيمه خواسته

ايا خسروي کز پي جاه خويش
فلک را به جاهت نياز آمدست
ازين يک غلام تو يعني جهان
که با خفته بختم به راز آمدست
که داند که بي صبر کوتاه عمر
به رويم چه رنج دراز آمدست
نگوئيش کاندر جفاي فلان
ز ما کي ترا اين جواز آمدست
به کشتي نوحم رسان هين که غم
چو طوفان به گردم فراز آمدست
ترا سهل باشد مرا ممتنع
نه پاي تو در سنگ آز آمدست
بده زانکه کارم درين کوچ تنگ
تو گويي مگر ترکتاز آمدست
از آن پس که اسبي و فرشيم نيست
به زيني و يک خيمه باز آمدست