در حبس مجدالدين ابوالحسن عمراني

آن شد که جهان لاف همي زد که من آنم
کز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردست
زان روز که قصد فلک از غصه رتبت
در گوشه حبسش گرو حادثه کردست
بالله به نان و نمک او که جهان نيز
جز خون جگر يک شکم سير نخوردست