بيگاه به حضرت رفت در عذر آن گويد

تو آن فرزانه آزاد مردي
که آزادي ز مادر با تو زادست
دلت گر يک زمان در بند ما شد
به ما بر دست فرمانت گشادست
اگر بي تو نشستي بود ما را
غرامت را به جاني ايستادست
تو گر گويي که روز آمد به آخر
حديثي از سر انصاف و دادست
وليکن چون تويي روز زمانه
ترا هر گه که بينم بامدادست