اي به درگاه تو بر قصه رسان صاحب ري
ره نشين سر کوي کرمت حاتم طي
اختران در هوس پايه اعلاي سپهر
سوي ايوان تو آورده به عليين پي
و آسمان در طلب واسطه عقد نجوم
روي در راي تو آورده که وي شاهد وي
فلک جاه ترا خارج عالم داخل
قطب تدبير تو را عروه تقدير جدي
جاه تست اي ز جهان بيش جهاني که درو
وهم را پر ببرد حيرت و فکرت را پي
چه نبي چون تو کني ياد پيمبر چه ابي
باز اگر او کند اين لطف چه جعفر چه نبي
صاحب و صدر جهاني و جهان زنده به تست
عقل داند که به جان زنده بود قالب حي
ملک را راي تو معمور چنان مي دارد
که به تدبير برون برد خرابي از مي
صبح را راي تو گر پرده کتمان بدرد
نيز کس چهره خورشيد نبيند بي خوي
نيل خواهد رخ خورشيد مگر وقت زوال
قصر ميمون ترا ناقص از آن گردد في
اندر آن معرکه گر حمله شبگير قضا
عالم عافيت از دست حوادث شد طي
چرخ مي گفت که برکيست تلافي وجود
همتت دست ببر بر زد و گفتا که علي
خويشتن بر نظرت جلوه همي کرد جهان
آسمان گفت که خود را چکني رسواهي
التفات تو عنان چست از آن کرد که بود
در ازاي نظرت نسيه و نقدش لاشئي
به خلافت پدرت سر چو نياورد فرود
به وزارت که کند راي ترا قانع کي
وحدت نوع تو بر شخص تو مقصور کند
عقل صرفي که نظيرت ندهد مطلب اي
بر حواشي کمالات تو آيد پيدا
گرچه در اصل کشيدند طراز بيدي
بر نکوخواه تو مشکل نشود وحي از خواب
بر بدانديش تو ظاهر نشود رشد از غي
قطره در چشم حسودت نشگفت ار بفسرد
زانکه غم در نفسش تعبيه دارد مه دي
دشمنت کرمک پيله است که بر خود همه سال
کفن خود تند اين را به دهان آن از قي
تا زبان زخمه بود چون به حديث آيد عود
تا دهان نغمه بود چون به خروش آيد ني
سرو وش در چمن باغ معالي مي بال
تا جهاني کمر امر تو بندند چو ني
در هر آن دل که ز اقبال تو درد حسدست
داروي بازپسين باد برو يعني کي