در مدح سيد سادات

با خاک در تو آشنايي
خوشتر ز هزار پادشايي
ديده رخ راز مه ببيند
بر عارض تو ز روشنايي
از نکته طوطي لب تو
سيمرغ گزيد پارسايي
جايي که زلب حيات بخشي
عيسي بود از در گدايي
مهر تو و سينه چو من کس
طاوس و سراي روستايي
در خدمت عشق تست ما را
دل عاريتي و جان بهايي
بردي ز پري و آدمي هوش
يک راه بگوي تا کرايي
در خانه صبر فرقت تو
افکند هزار بي نوايي
در دعوي حسن خود سخن گوي
تا ماه دهد بر آن گوايي
از کوي چو آفتاب از کوه
در خدمت تاج دين برآيي
صورتگر عز پناه دولت
معبرده دولت علايي
آن جان خرد که مر خرد را
با طاعت اوست آشنايي
در نسبت آن شرف توان ديد
چون فضل خداي در خدايي
نه چرخ گرفت و هفت اختر
يک فکرت او به تيزپايي
اي ديده ناظر نبوت
در ذات تو ديده مصطفايي
چون روي خلقت نخواندت عقل
شايد که ز پشت مرتضايي
خود عقل ترا کمال هرگز
داند که ز جاه تا کجايي
پيش در تو قبول کرده
پيشاني سدره خاک پايي
مرغ دل جبرئيل گيرد
در مدحت تو سخن سرايي
اولاد بزرگ مرتضا را
يارب چه بزرگ پيشوايي
کبر تو کم است و کبريا بيش
از کبر نه اي ز کبريايي
آن روز که عمر در غم مرگ
معزول بود ز خوش لقايي
نيلوفر تيغ چشمها را
چون لاله کند به کم بقايي
از نسبت فعل سايه گيرد
در صدمت صور صوت نايي
از ساغر خوف تشنه جنگ
سيراب شود ز بي رجايي
جانهاي مبارزان ز تنها
بينند ز تيغ تو جدايي
اين خاطر من ز غيبت تو
محروم ز پادشا ستايي
دل در غم خدمت تو يک دم
نايافته از عنا رهايي
تا آمد مرگ جان غمگين
گشته ز هواي تو هوايي
زنهار مرا مگو که رو رو
تو در خور شهر و بوريايي
در غيبت تو خوش است ما را
آن به که بدين طرف نيايي
آخر به طريق لطف يکبار
بنويس که خيز چند پايي
در خدمت ديگران چه کوشي
چون بنده خاندان مايي
در جستن کرده گرد عالم
گردنده چو سنگ آسيايي
در شکر علاء دين و دولت
پيوسته چرا شکر نخايي
از حضرت ما که روي کونست
دوري ز چه روي مي نمايي
تا فائده نبات يابند
اشکال زميني و سمايي
حکم تو گسسته باد يارب
ار علت چوني و چرايي